من از پشت پرده ها میبینم،سایه هایِ فکرِ یک مشت انسان.
رو به روی من،روی دیوار های شهر،به هم می آمیزند.
گاه میدوند،به روی زمین می خوابند،و به روی هم،گاهی.
میجنگد و میرقصند.ایستاده میمیرند.
و صبح با شکفتن خورشید،پرپر میشوند.