ای نور هر دو دیده یا چرا «نامجو» بودن مهم است؟

 ای نور هر دو دیده یا چرا «نامجو» بودن مهم است؟

همه‌ي کسانی که نامجو را با «جبر جغرافیایی» یا «شقایق نرماندی» شناخته‌اند، یعنی از روزگاری که در ایران بود و چندان شناخته شده نبود، به یاد دارند که عصیان در قامت شعر و موسیقی بزرگترین وجه تمایز او نسبت به سایر آثار موسیقایی هم عصرش بود. در حقیقت او از ابتدا نه به المان‌های موسیقی همه پسند و پاپ تن داد و نه قواعد بازی در موسیقی سنتی یا گونه‌های نخبه‌گرایانه‌ای از این دست. او تجربه‌گرا بود و در همان ابتدا فیلم «آرامش با دیازپام ده» نقش مهمی در شناساندن این مبنای فکری به مخاطبانش داشت. به عبارت دیگر برای ما روشن کرد که یا با یک عصیان ذاتی در شعر و موسیقی در قامت محسن نامجو طرف هستیم و یا حداقل او تلاش می‌کند خودش را در این قالب به مخاطب معرفی کند.


شیفتگی به سراغ ما آمده بود، در واقع محسن نامجویی که در تک آهنگ‌ها و آلبوم‌های «ترنج» و «جبر جغرافیایی» شناخته بودیم، همه چیز داشت، از دل‌باختگی به ریشه‌های موسیقی سنتی و فولکور تا عصیان در فرم و محتوا. اما روزگار هجرت او و آلبوم «آخ» با چند شعر سطحی، دارای کمترین لایه‌های معنایی و گاهی بسیار مستقیم و رو به مخاطب و همچنین همکاری با «گلشیفته» به مثابه چهره‌ی جنجالی و ابزاری در راستای فروش و محبوبیت حکایت از آن داشت که او هم به قواعد بازی و بازار تن داده و ضروریات زندگی در غربت از یک سو و فاصله گرفتن از عصیان‌های دهه‌ی بیست زندگی از سوی دیگر، او را جامعه‌پذیر کرده است.


او دو سال بعد با انتشار تقریبا هم‌زمان آلبوم‌های «بوسه‌های بیهوده» که بسیار متفاوت و ناشنیده بود و «الکی» که بخش عمده‌ای از آن از اشعار حافظ و سعدی و مولانا تشکیل شده بود، به ما و صد البته به خودش یادآوری کرد که راهش از معادلات به اصطلاح بفروش صنعت موسیقی جداست و هنوز آثارش ریشه در دلبستگی‌های ابتدایی او در ایران دارد و با آلبوم «سیزده- هشت» حجت بر مخاطبان تمام شده بود و ما را مطمئن کرد که آقای خواننده همچنان بر مدار جهان‌بینی و سلیقه‌ی شعری و موسیقایی درستش در حرکت است.


من و تمام کسانی که نامجو را از ایران را دنبال می‌کنیم او را همچون آیینه‌ی تمام‌نمای زندگی خود در پیش رو داریم، از جوانی‌اش، شور و اشتیاق و سرکشی و حتی بی‌مبالاتی‌اش در نقد بزرگان، تا روزگار میان‌سالی و پختگی. او نسخه‌ی سلاخی نشده‌ی آرمان‌های ماست، کسی که بر سر آرمان‌ها و تجربه‌گرایی‌ها و دلبستگی‌های‌اش ایستاده و از «صفر شخصی» که او را در جمع خانواده‌اش، وطنش و گذشته‌اش به ما می‌نمایاند تا «بر چلَه‌ی کمان اشک» که در اوج تجربه‌گرایی و خلق و کار آکادمیک است. او با ما یا به جای ما عصیان کرده، محکوم و کوچیده یا کوچانده شده، مطالعه و تجربه و کار و کار و کار کرده و در تمامی این مدت در عزلت خود خواسته‌ای که ضامن آرامش و تولید اثر است مشغول تولید موسیقی بوده که امروز احترام او را نزد دوست دارانش صد چندان کرده است.


او از طمطراق ستاره‌ها تهی‌ است، در گفتگو با مخاطبش از یک سو احترام و صمیمیت را در نظر دارد و از سوی دیگر به سلیقه‌ی او تن نداده و مخاطب را در پی خود به عرصه‌های تجربه نشده می‌کشد. او نقّاد است و در ابتدا خودش و افکراش و آثارش را بی‌رحمانه نقد می‌کند (مثال‌هایش در کتاب «درّاب مخدوش» و سخرانی‌هایش بسیار است) و بعد به سراغ جامعه‌اش می‌رود. او صدای حرف زدن دارد، که البته در این روزگار خاصیت یکتایی نیست و کل جامعه‌ی ما در حال اظهار نظرند، اما او حرفش، جهان‌بینی‌اش و موسیقی‌اش در هم تنیده‌ است و از سوی دیگر هیچ ترسی از اعتراف به اشتباه مثلا در مورد آلبوم «آخ» و یا تغییر نگرش همچون صحبتش در مورد ترانه‌ی «جبر جغرافیایی» ندارد. ترس از شنا کردن بر خلاف جریان آب در او مرده است، خواه اجرای آهنگ «صنما» باشد، خواه سخنرانی در دانشگاه در مورد موسیقی و آثار «شهرام شبپره»! 


او ناخواسته چشم بیدار هم نسلانش شده و هربار به ما یادآوری می‌کند که آرمان‌خواهی ما اگرچه در دهه‌های سی و چهل زندگی‌مان تنها خاطره‌ای از روزگار هجده‌سالگی است اما اوست که ایستاده و هنوز خط روزگارش با دغدغه‌های آن ایّام ما هم مسیر است. او شبیه آخرین شوالیه است که در این راه می‌جنگد و به جای همه‌ی ما کشته یا پیروز می‌شود.


 من این یادداشت کوتاه را به بهانه‌ی کنسرتش در انستیتوی ماکس پلانک شهر اشتوتگارت نوشتم تا به خودم یادآوری کنم که روابط، بازی‌های دنیای مجازی، تبلیغات، پول و یا هر چیزی شبیه به این قواعد و ابزار دنیای هنری معاصر، او را در قلب‌های ما عزیز نکرده، بلکه میل به دیده نشدن و متمرکز بودن بر کار، آرمان‌گرایی و مطالعه او را از هزارتوی سالیان گذرانده و پیش ما عزیز نگه داشته است. 

خرداد ۱۳۹۸          
محسن عاصی           

 #محسن_نامجو#نامجو

 

:و در انتها شعر

 

برلین
چشم‌های بی‌خوابی دارد
و کافه‌های تهران هر شب
ادایش را در می‌آورند

 

من
صدای خشک شدنم
که تا صبح
هزار کافه‌ی مغشوش را
بغل می‌کند و می‌نوشد
و فردا

بر پله‌های «خواجو» بیدار می‌شود

 

برلین
رود‌ عمیقی دارد
و «زاینده‌رود» گاهی
ادایش را در می‌آورد‌

یک‌شنبه‌های معلّق
جمعه‌های دنباله‌داری هستند
که بدون ویزا از مرز گذشته‌اند 
و ما را
تا هزار کابوس نوری
تنها نمی‌گذارند

 

اینجا 
هر یکشنبه
طرح «زوج و فرد» است
و از شرق به غرب
هزار مأمور «اِشتازی» 
از سایه‌‌ام
سراغ خروجی «حکیم» را می‌گیرند

 

برلین
زخم‌های عمیقی دارد
و خیابان‌های تهران هر سال
ادایش را در می‌آورند

 

به سلامتی شب
که هر روز
از «جوانمرد قصاب» سوار می‌شود
و در «الکساندر پلاتز» بر پله‌ها می‌نشیند
و رو به من می‌گوید:
مطمئن باش محسن
ایستگاه بعد 
!تجریش» است»


محسن عاصی 

 

 

محسن نامجو
محسن نامجو

 


برچسب‌ها: محسن‌ نامجو, برلین, یادداشت, شعر
نوشته شده توسط محسن عاصی در چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ ساعت 16:52 | لینک ثابت |

درب سفارتخانه‌ها شام غریبان‌ست

 

درب سفارتخانه‌ها شام غریبان‌ست

صف بسته‌ایم و جیره‌ی غربت طلب‌کاریم

خشکیده‌ست این دست‌ها از التماس و عجز

صف‌های سرد و خسته‌ای در کشورم داریم

 

شب‌های قبل امتحان شام غریبان‌ست

سختی و درد حل شدن در یک زبان نو

دست ِزبان مادری‌مان را رها کردیم

بی‌واژه‌ها رفتیم سمت یک جهان نو

 

در صف ارز دولتی شام غریبان‌ست

عمری‌ست که جان ‌داده‌ایم و ارز می‌خواهیم

لبخند و شور و خاطرات و خانه را دادیم

حالا فقط یک خانه پشت مرز می‌‌خواهیم

 

توی هواپیما اگر شام غریبان‌ست

ساعت ولی انگار راس ظهر عاشوراست

این‌سو وطن، هر چند زخمی، خسته و خاکی

آن‌سو جهان با لشگرش چشم انتظار ماست

 

بر دور میز شام ما یک صندلی خالی‌ست

مهمان غایب بر سر این سفره ‌ایران‌ست

هر چند که دنیای‌مان پرخنده و رنگی‌ست

غربت همیشه، تا ابد، شام غریبان‌ست

 

محسن عاصی

#محسن_عاصی

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعر, سفارتخانه‌, محسن_عاصی
نوشته شده توسط محسن عاصی در پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷ ساعت 17:0 | لینک ثابت |

از گور برخاسته

 

شعر جدیدم را بخوانید و دکلمه‌ی آن را از اینجا دانلود و یا در کانال تلگرامم گوش کنید:

 

 

 

سرد است

و سکوتم هر صبح از شمالی‌ترین نقطه‌ی تخت

طلوع می‌کند

تا بر بساط صبحانه فاتحه‌ای بخواند

از خانه سرریز شود

و به لباس‌هایی بریزد که هنوز

اندکی زمزمه در جیبشان

برای روز مبادا

دارند

 

آقای رادیو می‌گفت

که قد برف بلند است

و از احتمالش حتی

می‌شود سُر خورد

و با قدیمی‌ترین تصنیف‌ها

تصادف کرد

 

از سرما می‌ترسم

که مبادا به یاد بیاوری‌ام

بی‌لب

با صدایی بلند

در لباس‌هایی کوتاه

آویزان بر بند پاره شده‌ی دل شهر

یا هر جور جراحت بدخیم دیگری

 

من

هر روز بر روی کلکسیون سکوتم

دست می‌کشم

و نوبتی

در سینه‌ی یک قبرستان پرحرف

دفن‌شان می‌کنم

تا زمین سیر شود

وکمی گرم بماند

امّا

شنیده‌اید؟

که قد برف بلند است

و می‌تواند

در یک عصر اشتباه

بر سر کل شهر داد بزند

تا همه‌ی ما

مثل گچ سفید شویم!

 

سرد است

و احتمالا آخرین سکوت

امروز به پایان خواهد رسید

تا

در یک اشتباه جغرافیایی

در شمال تخت

غروب کند

 

#محسن_عاصی

 

محسن عاصی


برچسب‌ها: شعر, محسن عاصی, کانال تلگرام, دکلمه
نوشته شده توسط محسن عاصی در جمعه ۱۲ آذر ۱۳۹۵ ساعت 15:48 | لینک ثابت |

بهمن بكش!

 

و شعر که همه چیز بوده و همه چیز می‌ماند:

 

بهمن بكش! شب‌هاي من لبريز بي‌خوابي‌ست!

بهمن بكش! كه «كِنت»ها امروز قلّابي‌ست!

بهمن بكش! بي‌خوابي‌ام مديون سردرد است

بهمن بكش! شب‌هاي بي‌سيگار نامرد است!

بهمن بكش! كه جيب‌مان خالي‌تر از خالي‌ست

بهمن بكش! سيگار ارزان واقعا عالي‌ست!

بهمن بكش! كه فكر را درگير خواهد كرد

بهمن بكش! بويش زنان را سير خواهد كرد!

بهمن بكش! از فلسفه لبريز خواهي شد

بهمن بكش! نوروز من، پاييز خواهي شد

بهمن بكش! كه چاي ِبي‌سيگار، بيماري‌ست!

بهمن بكش! دنيايمان يك زير سيگاري‌ست!

بهمن بكش! دلبند اين آغوش خواهي‌شد

بهمن بكش! كه زير پا خاموش خواهي شد

بهمن بكش! وقتي كه در را بر همه بستي

بهمن بكش! در بين گريه، از سر مستي!

بهمن بكش! اين آخرين نخ‌هاي اين درد است

بهمن بكش! خِس خِس براي سينه‌ي مرد است!

بهمن بكش! كه سرفه‌هايم باز مي سوزند

بهمن بكش! لب‌هايمان را زود مي‌دوزند!

بهمن بكش! كه غصه را از ياد خواهي برد

بهمن بكش! بهمن بكش!

كه زود خواهي مُرد!

 

محسن عاصی

 

محسن عاصی - Mohsen Asi

 


برچسب‌ها: شعر, سیگاربهمن, محسن‌عاصی, بهمن‌بکش
نوشته شده توسط محسن عاصی در چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴ ساعت 23:12 | لینک ثابت |

خون به پا خواهد شد! مجموعه شعرهاي محسن عاصي، به روايت عكس‌هاي محمّد‌صادق‌ يارحميدي، نشر نيماژ

 

از پشت تلفن گفتند كتاب آماده شده، گفتند عصر بيا و تحويلش بگير، به آماده شدن فكر كردم، به «تبريك»‌هايي كه در گوشم تكرار مي‌شد، به ساعتي كه نمي‌چرخيد، به ظهري كه عصر نمي‌شد، به تمام  روزهاي فكر كردم كه گذشته بود، كه هيچ وقت فكر نمي‌كردم تمام بشود، كه فكر نمي‌كردم روزي، يك نفر از پشت تلفن بگويد كه آماده شده، كه تمام شده، كه سه سال بي‌خبري و چشم به راهي به آخر رسيده است. به بوي كاغذ فكر كردم، به حسي كه هنگام ديدنش پيدا خواهم كرد. به اين كه با آن عكسي كه سه سال قرار بود طرح جلدش باشد چه شكلي شده است؟ همه چيز از جلوي چشمم مي‌گذشت، آن شبي كه كتاب را جمع كردم و براي دوست بزرگي فرستادم، آن زمستان، آن شب بهمن ماه 90، آن سالي كه من در به در كار بودم، كه بي‌جا، بي‌پول، تهران را گز مي‌كردم، آن روزهاي سياه، آن هفته‌اي كه تنها دلخوشي‌ام جمع كردن اين كتاب بود. يادم آمد كه وقتي كتاب را براي آن دوست فرستادم، كتاب را مرور كرد و بعد از چند ساعت تماس گرفت و در حالي كه تمام تلاشش را مي‌كرد كه من را ناراحت نكند گفت:«محسن، اينو امروز بهت مي‌گم كه چشم به راه نباشي، كه فردا كه بهت گفتن، اذيت نشي، اين كتاب هيچ وقت چاپ نمي‌شه!»

كتاب چاپ شده و حالا در دست‌هاي من بود، حرف‌هايي كه مي‌زدند را نمي‌شنيدم و تنها به اين 170 صفحه‌اي كه در دستم نشسته فكر مي‌كردم، از ناشر خداحافظي كردم و شروع كردم به راه رفتن، فقط راه رفتم و فكر كردم، راه رفتم و رفتم تا خودم را رو به روي پارك لاله ديدم، به ياد آن روزهاي سياه كه با آگهي روزنامه‌ي همشهري روي نيمكت‌هاي پارك سر شد، به يا آن روزهاي در به در كار، نشستم و آرام كتاب را ورق زدم و با هر صفحه‌اش، روزهاي نكبت‌بار سه سال گذشته ورق خورد، يك دل سير گريه كردم، كتاب را زير و رو كردم، چندين بار از اول به آخر، از آخر به اول، بله، منتشر شده بود، درست مي‌گفتند، كتابم به قيمت خون‌دل خوردن‌هاي ناگفتني، چاپ شده بود، درست مي‌گفتند!

 

 

«خون به پا خواهد شد!»

 

مجموعه شعرهاي محسن عاصي

به روايت عكس‌هاي محمّد‌صادق‌ يارحميدي

نشر نيماژ

 

 

خون به پا خواهد شد! مجموعه شعرهاي محسن عاصي، به روايت عكس‌هاي محمّد‌صادق‌ يارحميدي، نشر نيماژ

 

مركز فروش ويژه

تهران، روبروی دانشگاه تهران، پاساژ فروزنده، طبقه‌ی منفی یک، واحد 212، خانه شاعران ایران/: تلفن 66970131

 


لينك‌هاي فروش اينترنتي

فروشگاه پخش ققنوس:

http://www.qoqnoosp.ir/Search/0/Advanced/%D9%86%D9%8A%D9%85%D8%A7%DA%98-GoodExplain2

 

كتابفروشي جيحون:

http://www.jeihoon.net/p-42891--.aspx

 

فروشگاه كتاب سايه:

http://ketabsa.com/29766-%D8%AE%D9%88%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D9%BE%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D8%AF-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%B4%D8%B9%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B5%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%B9%DA%A9%D8%B3%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82-%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%D8%A7%DA%98.html

 

 فروشگاه اي فرهنگ:

http://www.efarhang.com/p-126275--.aspx

 

فروشگاه آي كتاب:

http://www.iketab.com/books.php?Module=SMMPBBooks&SMMOp=BookDB&SMM_CMD=&BookId=110312&

 

فروشگاه موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات:

http://store.gbook.ir/product_info.php?products_id=5947177&osCsid=3f0158a49e4edb1105fc6ea8846201af

 

 

ليست كتابفروشي هاي عرضه كننده ي مجموعه ي شعر «خون به پا خواهد شد!»

 

مراکز پخش

 

 پخش ققنوس: 66460099-021 / 66408640-021

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پخش صدای معاصر: 66978582-021 / 66965012-021

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پخش گسترش: 88794218-021 / 88772267-021

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پخش فرهنگ: 66482150-021

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

فروشگاه‌های نشر نیماژ

 

تهران ـ خیابان شریعتی ـ نرسیده به خیابان دولت ـ شماره 1485 ـ تلفن: 22602555

تهران ـ خیابان جمهوری ـ مقابل خیابان صف ـ شماره 230 - تلفن: 33930390

 

فروشگاه‌هایی که به طور مستقیم با نشر کار می‌کنند:

 

تهران ـ خیابان انقلاب ـ روبروی دانشگاه تهران - پاساژ فروزنده ـ کتابفروشی خانه شاعران ایران

تهران ـ پل کریمخان ـ کتابفروشی چشمه

تهران ـ فلکه اول تهرانپارس ـ پاساژ سپیده ـ شهر کتاب سپیده

تهران ـ خیابان کریمخان ـ زیر پل کریمخان ـ کتابفروشی ثالث

تهران ـ نرسیده به میدان ولی‌عصر ـ کتابفروشی هاشمی

تهران ـ نازی آباد ـ بازار دوم ـ شهرک کتاب نازی‌آباد

تهران ـ روبروی دانشگاه تهران ـ بین خیابان فخر رازی و خیابان ابوریحان – کتابفروشی روزبهان

تهران - خیابان انقلاب - بین خ دانشگاه و ابوریحان – جنب سینما سپیده – کتابفروشی افق

تهران – خیابان بهشتی – شهر کتاب مرکزی

 

 

كتابفروش‌هاي سراسر ايران

 

اراک ـ سفیران طلائیه ـ 08612228593

اراک ـ کتابفروشی طلوع ـ 08612241025

اصفهان ـ فرهنگسرای اصفهان ـ 03112204029

اصفهان ـ کتابفروشی باستان ـ 03112229607

اهواز ـ کتابفروشی اسوه ـ 06112923315

اهواز ـ کتابفروشی جعفری زیتون ـ 06114454548

اهواز ـ کتابفروشی رشد ـ 06112217000

اهواز ـ کتابفروشی شرق ـ 06112210254

اهواز ـ کتابفروشی مُهام ـ 06113379073

آمل ـ شهر کتاب ـ 01212241155

بابل ـ کتابسرای بابل ـ 01113238306

بجنورد ـ کتابفروشی اندیشه سبز ـ 05842242536

بوشهر ـ کتاب شهر ـ 07715562292

بوشهر ـ کتابفروشی پارکی ـ 07712522631

بهبهان ـ کتابفروشی مهدی ـ 06713315590

تبریز ـ کتابفروشی شایسته ـ 04115561961

تبریز ـ کتابفروشی فروزش ـ 04113362929

تبریز ـ کتابفروشی کتاب آرمان شهر ـ 0411556367

تهران ـ شهر کتاب ابن سینا ـ شهرک غرب ـ 88089595

تهران ـ شهر کتاب آرین ـ میرداماد ـ 22222757

تهران ـ شهر کتاب مرکزی ـ عباس آباد ـ 88408288

تهران ـ شهر کتاب هفت حوض ـ نارمک ـ 77920400

تهران ـ شهرکتاب کارنامه ـ نیاوران ـ 22285970

تهران ـ فروشگاه ایران گام ـ سینما ملت (پردیس) ـ 23162 ـ داخلی 173

تهران ـ فروشگاه اینترنتی پکتا ـ 88940303

تهران ـ کتابسرای نیک ـ پاساژ فروزنده طبقه منفی دو ـ 66480871

تهران ـ کتابفروشی بهمن ـ میدان ونک ـ 88641368

تهران ـ کتابفروشی پندار ـ ولنجک ـ 22426830

تهران ـ کتابفروشی تندیس ـ خیابان مطهری ـ 88892917

تهران ـ کتابفروشی فرا روان ـ ستارخان ـ 44246715

تهران ـ کتابفروشی ققنوس ـ خیابان انقلاب اول خیابان منیری جاوید(اردیبهشت) ـ66460099

تهران ـ کتابفروشی کیهان ـ خیابان انقلاب روبروی دانشگاه تهران ـ 66403479

تهران ـ کتابفروشی لارستان ـ خیابان مطهری ـ 88899365

تهران ـ کتابفروشی مروارید ـ تقاطع خیابان انقلاب و دانشگاه ـ 66484027

تهران ـ کتابفروشی مولی ـ 66409243

تهران ـ کتابفروشی نقش ـ پاسداران ـ 22550473

تهران ـ کتابفروشی هوشیار ـ خیابان مطهری ـ 88724696

تهران فروشگاه اینترنتی آدینه بوک ـ 88319876

جهرم ـ کتابفروشی معطریان ـ 07912226649

دزفول ـ کتابفروشی رشد ـ 06412241012

دزفول ـ کتابفروشی وارثین ـ 06412254556

رشت ـ کتابفروشی بدر ـ 03112229607

رشت ـ کتابفروشی مهران ـ 01312254907

رشت ـ کتابفروشی میثاق ـ 09118760856

رفسنجان ـ کتابفروشی خورشید شب ـ 03915232962

ساری ـ کتابفروشی علمدار ـ 09119594191

ساوه ـ کتاب شهر ـ 02552235220

سبزوار ـ کتابفروشی آسمان ـ 05712229633

سمنان ـ کتابفروشی خلاق ـ 02313333487

شاهین‌شهر ـ کتابفروشی پژوهش ـ 03125240168

شیراز ـ کتابفروشی اسفند ـ 07112252876

شیراز ـ کتابفروشی دانش ـ 07112309261

شیراز ـ کتابفروشی دانشگاه ـ 09173187630

شیراز ـ کتابفروشی سمندر ـ 07112356139

شیراز ـ کتابفروشی کتیبه ـ 07112355284

فسا ـ کتابفروشی جبهه کتاب ـ 09178405894

قائم شهر ـ کتابفروشی پارس ـ 01232222671

قزوین ـ کتابفروشی علامه ـ 02812246816

قزوین ـ کتابفروشی مولانا ـ 02812227978

قم ـ خانه کتاب ـ 025178377011

قم ـ کتابفروشی سوره مهر ـ 02517839204

کاشان ـ خانه کتاب ـ 03614450313

کاشان ـ کتابفروشی پاتوق کتاب بهشت ـ 03614457577

کرج ـ کتاب شهر ـ 02634493973

کرج ـ کتابفروشی بهمن کرج ـ 02634437533

کرج ـ کتابفروشی چستا ـ 0263252268

کرج ـ کتابفروشی کافه کتاب ـ 02633553175

کرج ـ کتابفروشی یار مهربان ـ 02634208845

کرمان ـ شهر کتاب ـ 03412224689

کرمان ـ کتابفروشی میعاد ـ 03412252354

کرمانشاه ـ کتابفروشی کیمیا کتاب ـ 08318380507

گرگان ـ شهر کتاب ـ 01712229706

گرگان ـ کتابفروشی جنگل ـ 01712225376

گرگان ـ کتابفروشی نشر شاهد ـ 01712233590

لاهیجان ـ شهر کتاب ـ 01412235445

مشهد ـ کتاب آفتاب ـ 05112222204

مشهد ـ کتابفروشی تولدی دیگر ـ 05117641396

مشهد ـ کتابفروشی علامه ـ 05118426809

مشهد ـ کتابفروشی هیواد ـ 0511223423

همدان ـ کتابفروشی ایران زمین ـ 08118262954

یزد ـ پاتوق کتاب آسمان ـ03516238476

 

 

 

.


نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳ ساعت 13:58 | لینک ثابت |

مرغ سركنده!

 

زندگي من بر سر دو راهي‌ها بوده و هست. شك در موقعيت‌هاي پنجاه پنجاه من را خسته كرده امّا همين دو به‌ شك بودن، يعني گره ذهني، منبع ايده و خلاقيت و اين گونه است كه در يك فرآيند جبري و مازوخيستي، بعد از باز شدن هر گره، چشم به راه دو راهي بعدي مي‌مانم!

 

ترس يعني كسي كه پيدا نيست

ترس خوني‌ست مانده روي كاه

حال يك مرغ قبل سلّاخي

لحن يك نطق قبل استيضاح

 

خوردن آب و دانه قبل از مرگ

آخر قصّه‌اي كه مي‌داني

فكر كردن به لحن يك چاقو‌

خستگي قبل يك سخنراني

 

ترس يعني كه نعش مزرعه‌‌ را

پرت كردند پشت گاري‌ها

روز و شب كار كردنت با شوق

ترس يعني اضافه‌كاري‌ها

 

ديالوگ كردن تو با سلاخ

 كشتنت بي صدا، بدون حس

ترس يعني توقع پاسخ

به سوالات مبهم مجلس

 

ترس يعني كسي كه پيدا نيست

يا دروغي كه باد آورده

تهمت و خون چكيده از دستي

كه نشسته‌ست پشت يك پرده

 

ترس چيزي‌ست مثل اين لرزش

 كه كمي وارد صدات شده

ترس تصوير مرغ سر كنده‌ست!

ترس يعني وزير مات شده!

 

 

 

 


نوشته شده توسط محسن عاصی در جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳ ساعت 18:28 | لینک ثابت |

خدا كند...

 

گفتي غزل بگو...

 

خدا كند كه دلم را به سمت شك نبرند

تو را دوباره سر ِشام، با كتك نبرند!

اگر كه با گريه التماسشان بكنم

 اگر كه له بشوم با تو، به درك!... نبرند

خدا كند كه فقط بازجويي‌ات نكنند

كه زخم ِله شده را داخل نمك نبرند!

تو كوه ِريخته‌اي و كسي نمي‌داند!

 تن نحيفت را داخل اَلَك نبرند!

ميان مغزت تنها كبوتري زنده‌ست

براي كشتن آن لااقل كمك نبرند!

اگر دوباره نمي‌بينمت بگو لطفا

براي مادر تنهات قاصدك نبرند!

 

 

 


نوشته شده توسط محسن عاصی در یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳ ساعت 12:48 | لینک ثابت |

برف

 

«آل كاپون هميشه مي‌گفت: مودبانه درخواست كردن با يه تفنگ توي دستت، خيلي بهتر از مودبانه درخواست كردن با دست خاليه!»

 The Family

(2013)

Director: Luc Besson

Writers: Luc Besson (screenplay), Michael Caleo

 

 «برف» اثر مهدي رحماني، كاري خوش‌ساخت است و با فيلم‌نامه‌اي منسجم و بازي‌هايي خوب، زندگي يك روز خانواده‌اي را روايت مي‌كند. فيلم از نظر تماتيك بسيار به موجي كه اين روز‌ها خوشبختانه سينماي ايران را در مي‌نوردد نزديك است و همپوشاني درونمايه و فرم پرداخت به سوژه‌اش با فيلم‌هاي «بهرام توكلي» و «عبدالرضا كاهاني» و نظير آن غيرقابل انكار است اما هويت مستقلي دارد و در نمادگرايي از آثار نظيرش قوي‌تر است. بازي‌ها خوب و كاملا در خدمت اثر و پايان‌بندي فيلم از نقاط قوت آن است.

«برف» تنها فيلمي است كه در يك سال اخير نمره‌ي 4 از 5 را به آن داده‌ام و مسرّانه، مودبانه و البته با دستي خالي شما را به ديدن اين اثر سينمايي دعوت مي‌كنم!

 

«برف»

 کارگردان: مهدی رحمانی

تهیه‌کننده: مهدی رحمانی

نویسنده: حسین مهکام، مهدی رحمانی

بازیگران: رویا تیموریان، افشین هاشمی، محمدرضا غفاری، شیرین یزدان بخش، آناهیتا افشار

 

برف

 

 

و در انتها شعر، كه همه چيز است و همه چيز خواهد بود!

 

ميراث من تنها دوتا دفترچه‌ي قسط است

با چندتا كارتن پر از فيلم و كتاب و زن!

يك عمر شعر بغض كرده داخل «ارشاد»

يك عمر ترديد ِميان ماندن و رفتن!

 

يك شعر بي‌خوابم ميان دست‌هاي شب

يك استكان ِچايي‌ام، با چند حبّه درد!

من خواب‌هاي نصفه‌ام در داخل مترو

يك صبح جامانده ميان طرح زوج و فرد!

 

من اوّل هر روز، صاحب‌خانه‌اي تلخم

تا ظهر من تنها به فكر دادن قرضم!

يك عصر ِشيرينم ميان دست‌هاي تو

 چون شب به قد ِ«دوستت دارم» نمي‌ارزم!

 

من يك تماشاخانه‌ام، زير تئاتر شهر!

من سررسيد قسط‌ها در آخر ماهم

من فحش يك ناشر به يك مجموعه‌ي شعرم!

يك متروي بي‌سرنشين در آخر راهم!

 

از خواب‌هايم گفته‌ام؟ گاهي دراكولام!

در سطرهاي دفترم خون مي‌نويـ/نوشم!

يا يك سياهي لشگرم در فيلم‌ توقيفي!

در تعزيه گاهي لباس «شِمر» مي‌پوشم!

 

ديوانگي‌هايم زني در مُشت تهران است

گاهي اسير خنده‌‌‌ها، دركافه‌اي شادم

يك روز از دود و كثافت‌ سخت بيمار و...

گاهي شبيه بغض در وَن‌هاي «ارشادم»!

 

اين روزها غرق تئاتري درهم و برهم...

با شعر، با يك فيلم يا با قسط درگيرم!

در خواب، در ديوانگي‌ها هم نمي‌دانم

از اين لوكيشن مي‌روم يا اين كه مي‌ميرم!

 

انگار دنيايم لباس «شِمر» پوشيده

من مانده‌ام تنها ميان مُردن و مُردن!

ميراث من، قسط و كمي تنهايي و شعر است!

با چندتا كارتن پر از فيلم و كتاب و زن!

 

 


نوشته شده توسط محسن عاصی در پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳ ساعت 20:27 | لینک ثابت |

بازجويي

تقديم به تولد يك دوست خرداد ماهي:

 

 

يه حزبي كه من منحلش مي‌كنم!

يه مجلس كه بايد به توپ بسته شه!

يه زندوني بي پدر كه تهش

بايد از سوالاي من خسته شه!

 

يه شبنامه‌اي كه سوزونده منو

يه تيتري كه دنيا رو آتيش زده

بايد با كتك اعترافم كني

ببين، حالم امروز خيلي بده!

 

سكوتت بيانه ضدّ منه

چرا ساكتي روي اون صندلي؟!

نگاهت يه تهديد بالقوّه بود!

موهات انقلابه... ولي مخملي!

 

تو جاسوس دلتنگياي مني

وظيفه‌ات فقط خاطره سازيه

مي‌خواي يك شبه سرنگونم كني

بگو قصد بوسه‌ات براندازيه!

 

ببين، رنگ شالت خود ِفتنه بود!

تو مي‌پوشي كه شهر، آشوب شه!

يا مرداي ديوونه ماتت بشن

نگاهت كنن، حالشون خوب شه!

 

چشات مثل يه مذهب جعليه

تو از فرقه‌ي ضالّه اومدي!

تو متن كتاباي ممنوعه‌اي

تو شعر يه خواننده‌ي مرتدي!

 

ببين حُكمت از پيش معلومه و

داري بي‌خودي دست و پا مي‌زني!

بايد با كتك اعترافم كني

چرا هي خدا رو صدا مي‌زني؟

 

يه حزبي كه من منحلش كردم و...

يه مجلس كه آخر به توپ بسته شد!

كسي بازجويي رو تجديد كرد!

مگه مي‌شه از خوشگليت خسته شد؟!

 

 


نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۳ ساعت 12:30 | لینک ثابت |

از رنجي كه مي‌بريم

 

گزارشي از روز‌هاي نمايشگاه كتاب تهران!

ساعت يازده با تلفن آقاي شاعر بيدار‌ مي‌شوم، بلند بلند داد مي‌زند: «محسن الان فلاني و فلاني و فلاني، خندان و زر زر چرند گويان دارند با هم عكس مي‌گيرند و در مورد و تو و فلاني، فلان حرف‌ها را مي‌زنند!» من با چشم‌هاي باز نشده مي‌پرسم:«اينا كي هستن؟» مي‌گويد: «خودت رو مسخره كن كثافت» و تلفن را قطع مي‌كند! و من گيج و منگ از خواب بيدار مي‌شوم، روحيه‌ي انتلكتوئلي‌ام را تا مي‌كنم و كنار تختم مي‌گذارم و بعد از آن يك موزيك شاد از بانو «شهره» پلي كرده و به تمدد اعصاب مي‌پردازم! مشغول پختن برنج و يا به روايتي «پلو» شده و پس از چندي آن را آبكش كرده و بو و برنگي راه مي‌اندازم!

«خشكا بيج» يا «باقالا واويج» كه مادرم درست كرده بود را از يخچال در آورده و دو عدد تخم‌مرغ در آن مي‌شكنم و بعد از چند دقيقه هم زدن، ناهارم آماده شده است.

غذا مي‌خورم، خيلي لذت مي‌برم از غذا خوردنم و در كل، خودم به تنهايي خيلي با آشپزي‌ام حال مي‌كنم!

خب حالا وقت آن است كه جو را فرهنگي كنم، «ابر شلوار پوش» مايكوفسكي را مي‌خوانم و خيلي لذت مي‌برم از اين كه جو فرهنگي شده و آن انتلكتوئليته‌ام لب طاقچه خاك نخورده است! در همين احوالات هستم كه موبايلم زنگ مي‌خورد و خانم شاعر پشت تلفن مي‌گويد كه فلان خانم شاعر گفته كه من و فلان آقاي شاعر پشت سرش در فلان جلسه، فلان حرف را زده‌ايم و اين‌ها و بعد من مي‌پرسم كجا اين همه اطلاعات رد و بدل شده؟ مي‌گويد: سالن شبستان، راهروي فلان، غرفه‌ي فلان! و من دو نقطه خط مي‌شوم، هي دو نقطه‌ خط مي‌شوم و هي به اين نكته فكر‌ مي‌كنم كه من آن آقاي شاعر را دو سالي هست كه نديده‌ام؛ به خانم شاعر مي‌گويم:«من اين حرف‌ها را نگفته‌ام امّا براي احتياط هم شده مادر را سلام برسان!» و قطع مي‌كنم!

دارد بعد از ظهر مي‌شود، بايد حركتي بزنم، از خانه نشستن خسته شده‌ام، لباسم را مي‌پوشم و ماشينم را از پاركينگ در مي‌آورم و «معين» پلي مي‌كنم و با موزيك و روحيه‌ي جواد و سيستم رانندگي ام خيلي حال مي‌كنم و هي حال مي‌كنم كه موبايلم زنگ مي خورد، فلان خانم شاعر پشت تلفن مي‌گويد: «محسن جان كجايي؟ من و فلاني و فلاني بعد نمايشگاه در فلان كافه جمع شده‌ايم، بيا، بچه‌ها سراغت را مي‌گيرند!» من مي‌پرسم «خب حالا كي چي گفته دقيقا؟!» مي‌پرسد: «يعني چي؟» مي‌گويم: «يعني هيچ كس، هيچي نگفته؟!» مي‌گويد: «نه!» مي‌گويم: «اشتباه گرفته‌ايد!» و تلفن را قطع مي‌كنم و به هر چه مزاحم تلفني لعنت مي‌فرستم!

شب شده، به خانه برگشته‌ام و حوصله‌ي شام را ندارم، ايميل‌هايم را چك مي‌كنم، سري به فيس‌بوك مي‌زنم و عكس‌هاي فلان جماعت شاعر، فلان دسته، فلان گروه را در فلان راهرو و در مقابل فلان غرفه مي‌بينم و به حرف‌هايي كه زده‌اند فكر مي‌كنم! تلفنم زنگ مي‌خورد، همان آقاي شاعر صبح است، ريجكت مي‌كنم و اس ام اس مي‌دهم: «همه‌ي حرف‌هايي كه شنيدي درست است، خودم گفته‌ام! شب خوش!» و يواش يواش در آغوش خواب پذيرنده فرو مي‌رم!

 

راستي، هيچكس نگفت كتاب‌ها جمع شده است؟!!

 

 

در صفر مرزي‌ات، وسط پاسداري‌ام

سرباز تير خورده و عمري فراري‌ام

داري يواش در بغلت مي‌فشاري‌ام

باز اين شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست

 

لب‌هاي مرزي‌ات وسط سيم خاردار

يك كشور رها شده در آن ور حصار

 قاچاق بوسه‌ات، هدف چوبه‌هاي دار

باز اين شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست

 

جا مانده‌هاي موي تو بر روي خاك‌ريز

ماتيك سر بريده‌ات افتاده زير ميز

آماده‌باش لشگر يك جفت چشم‌ هيز

باز اين شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست

 

از بغض يك منوّر خاموش در سرم

خون‌هاي رفته از بدنم يا كه باورم

تكّه‌پراني‌ات به من و دوست‌دخترم!

باز اين شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست

 

ساپورت تير خورده‌ات افتاده كنج حال!

داري شكست مي‌خوري‌ام بعد چند سال

از نقشه‌ي فرار تو به جاده‌ي شمال!

باز اين شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست

 

تو اهل بوسه‌اي و من اهل فشنگ‌ها

تو صلح بي‌قراري و من مرد جنگ‌ها

 هر شب تو گفتگويي و من مثل سنگ‌ها...

باز اين شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست

 

مي‌ترسم از مني كه تو را كشته توي تخت

شب‌هاي گير كرده به موهات و روز سخت

پيراهن اسير تو بر روي بند رخت

باز اين شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست

 

از من بپرس، بر لب و مرزت رسيده‌ام؟!

از جنگ و دوست دخترم آيا بريده‌ام؟!

در پشت چشم‌هات مگر من چه ديده‌ام؟!

باز اين شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست

 

ديگر نمانده‌اي وسط پاسداري‌ام

در جاده‌ي شمالي و من هم فراري‌ام  

 داري يواش در بغلت مي‌فشاري‌ام

ديدي شب دراز سرآغاز جنگ‌هاست؟

 

 

By DIggie Vitt

 

Photo By DIggie Vitt

 


نوشته شده توسط محسن عاصی در شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت 19:13 | لینک ثابت |

شعر تولد!


مهمترين جنايتي كه «شغل» در حق من كرده است، گرفتن زمان، انرژي، جواني، خواب صبح و از اين قبيل چيز‌ها نيست، بلكه «ذهنم» بزرگترين قرباني كار كردن است.

من بزرگترين ايده‌هايم را زماني بدست آوردم كه در تخت‌خوابم از فرط بي‌خوابي ساعت‌ها به جايي خيره مي‌شدم و فكر مي‌كردم، ساعت‌ها فكر مي‌كردم و مغزم از يك تصوير به تصوير ديگر، از يك ايده‌ به ايده‌ي ديگر مي‌رفت و پي خلاقيت‌هايم را مي‌ريخت.

درست از روزي كه سركار رفتم، شب‌ها چنان خسته بودم كه آخرين تصوير هر شب، لحظه‌اي بود كه سرم را روي بالش مي‌گذاشتم و يا اگر خستگي مجالي مي‌داد، استرس كم‌خوابي و صبح زود بيدار شدن من را با اراده‌ي خودم به سمت خواب پيش مي‌برد!

مبارزه‌ كردم، تمام اين چند سال را مبارزه كردم، شب‌ها دو يا سه ساعت بيشتر نخوابيدم، از جسمم مايه گذاشتم تا مغزم به دست صاحبان سرمايه فتح نشود و در اختيار توليد فلان كالا قرار نگيرد، روزهايي كه در كارخانه كار مي‌كردم تمام تلاشم را مي‌كردم كه به شعر فكر كنم و كارم را انجام بدهم، فيزيكي كار كنم و ذهني به علاقه ام بپردازم، زماني كه با كسي حرف مي‌زدم، كاري را انجام مي‌دادم و يا از يك قسمت كارخانه به قسمت ديگر مي‌رفتم به شعر فكر مي‌كردم، در مغزم رباعي مي‌نوشتم، نه براي عنصر خلق، بلكه براي بيدار نگه داشتن ذهني كه سال ها در شعر ورزيده‌اش كرده بودم، تمرين مي‌كردم، مصرع، قافيه، ايده، تصوير مي‌ساختم و در موبايلم يادداشت مي‌كردم، از همه‌ي آن‌ تلاش‌ها و بعد از كلي دور ريختن و وسواس، مجموعه‌ي سي يا چهل رباعي با عنوان «كارخانه نوشت‌ها» شد كه ممكن است تا آخر عمر، مثل دفتر مشق اول دبستانم به عنوان يادگاري براي خودم نگه دارم و يا روزي منتشرش كنم تا به دست شما هم برسد!

اما الان، ساعت چهار صبح در دفتر، مشغول كاري كه بيشتر از همه‌ي موقعيت‌هاي شغلي قبلي برايم ايده‌آل و دلخواه است، كاري كه ذهنم را هدف نگرفته، به اين فكر مي‌كنم كه همه‌ي آن سال‌هاي سخت و همه‌ي آن تلاش‌ها اتفاق مثبتي بود، اتفاقي كه در اين روزهاي آسايش سخت‌تر بدست مي‌آيد، انگار مبارزه و لمس سختي روح ديوانه‌ي مرا بيشتر تحريك مي‌كرد! انگار بيشتر تلاش مي‌كردم و اگر كم توليد مي‌كردم اما پر مايه‌تر بود! چيزي كه از آن صحيت مي‌كنم گله از اوضاع فعلي يا هر چيزي شبيه به اين نيست، چون مي‌دانم كه هر بار كه در زندگي‌ام چيزي را عوض كرده‌ام، انگيزه‌ها را مطابق با شرايط تغيير داده‌ام تا بشود همان كه مي خواهم، من از جنون نبرد حرف مي‌زنم، از دست آورد روز‌هاي سختي كه حلاوت دوران آسايش را ندارد!




مي‌بيني؟ باز جشن يك نفره‌ست!

يه تولّد كه توي تابوته

27 ساله داري مي‌سوزي

شمعي و سرنوشتتم فوته!

 

كادوتو باز كن، بازم شعره

كه جنونت نمي‌ره از يادم

زمزمه‌اش كن، واسه خريدش من

نمي‌دوني كه عمرمو دادم!

 

بيت‌ها رو بُريده مي‌خوني

 يه غزل مُرده توي هر مكثت

لااقل شعرتو بغل كن تا

يه نفر باشه داخل عكست!

 

خندتو مي‌خرم رفيق، آخه

عكس بي‌خنده خيلي بي‌رحمه

بغض‌هاتو كسي نمي‌خونه

گريه‌هاتو كسي نمي‌فهمه

 

گيج ِآهنگ بندري هستي

باز داره دست‌هات مي‌لرزه

روي موهات «برف شادي» موند!

جشنمون مفت هم نمي‌ارزه!

 

دست خاليت توي جيياته

كيك بي‌شمع مونده روي ميز

بردار اون چاقو رو بازم بايد

بِبُري، تا تموم بشه همه چيز!


محسن ِروزهاي فروردين

آخرش از كنار ما مي‌ري

شعرهاتو يه عمر مي‌خونن

آدما از سر شكم سيري!






نوشته شده توسط محسن عاصی در سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۳ ساعت 22:16 | لینک ثابت |

يك عاشقانه آرام


پلّه‌ها را كه شكستي و كسي راه نداشت

شب پر از پنجره بودي و كسي ماه نداشت

خانه از راه فرارت به زمينش نرسيد

پشت بامي كه پريدي خبر از چاه نداشت

باز وضعيت دنياي تو جنگي شده بود

خانه‌ات پير شد و عشق كلنگي شده بود

 

موشك از غصّه پريد و به زمينت مي‌رفت

گريه نارو زده و سمت كمينت مي‌رفت

هر منوّر به شبم ماه شد و مي‌تابيد

پاي بي‌تاب چرا بر سر مينت مي‌رفت؟

تا كه دنيام در اين قافيه‌ها دود شود

بغض‌ها بتركد، عشق تو نابود شود!

 

دست امدادگري زخم جهان را مي‌بست

بوسه‌ات لخته شد و هر شريان را مي‌بست

مرگ مغزي شدم و باز به هوشم آورد

كه محبت گِله را كشت و دهان را مي‌بست

كاش كشتار تو جز «محسن» مجروح نداشت

كه كسي زنده شد انگار... ولي روح نداشت!

 

خون به پا شد... و غمت به اين اراضي نرسيد

نه! شكايت نشدم! جرم به قاضي نرسيد

ضرب و جرحت همه را خون به جگر كرد ولي

حكم تو لغو شد و آخر بازي نرسيد!

من كه مي‌دانم قانون تو تحريف شده‌ست

جرم آن است كه در قهر تو تعريف شده‌ست!

 

كه شب ِخانه خراب، از تو به فردا مي‌رفت

جنگ خاموش شد و دشمن تنها مي‌رفت

عشق بي‌كس شد، در اين غم و بي‌قانوني

خواستم سهم تو باشم، صبر امّا مي‌رفت

 چه كسي گريه به ديروز و هنوزم آورد؟

 كاش مي‌ديدي اين غم چه به روزم آورد!




نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲ ساعت 1:1 | لینک ثابت |

باز هم فصل انقراض شده

 

نگاهی به چند فیلمی که امسال در جشنواره فیلم فجر دیده‌ام:

 
۱-«ردکارپت» اثر رضا عطاران

یک پارودی تمام عیار٬ هجویه‌ای بر هرگونه قیاس زندگی ایرانی و غربی. تلاشی برای نشان دادن دو فرهنگ و تفاوت‌هایش در استفاده‌ای استعاری از سینما.

«عطاران» در این فیلم چه در فرم و چه در محتوی توانسته این قیاس هجو آلود را تمام و کمال پیش روی مخاطبش بگذارد. نتیجه‌ی کار شیرین از آب در آمده! «ردکارپت» فیلمی است که در امکانات تولید و فیلم‌نامه‌ی نداشته‌اش هم محتوی فیلمش را فریاد می‌زند! فیلم یک پوزخند بزرگ و تلخ است! و برآیندش هم خوب از کار در آمده.

۲-«خط ویژه» اثر مصطفی کیایی

همه چیز ساده٬ درست و به جاست. خارق‌العاده نیست اما خوب است. بازی‌های خوب و خط قصه‌ی خوب و حتی پایان‌بندی خوب مجموعه‌ی لذت‌بخشی را ساخته که مخاطب آن را دوست خواهد داشت. «هومن سیدی» خوب است و حتی بازیگر کم توانی مثل «مصطفی زمانی» هم خوب ظاهر شده است.


۳- «پنجاه قدم آخر» اثر کیومرث پوراحمد

فاجعه نیست٬‌ اما بسیار سهل‌انگارانه و سطحی است و این سهل انگاری در فیلم‌نامه بیشتر از همه احساس می‌شود! در بخش‌هایی از فیلم٬ وقایع بُعد زمان و مکان ندارند و مثلا در صحنه‌های گم شدن شخصیت اصلی٬ اتفاقات کاملا گنگ و نامفهموم است! ناسیونالیسم افراطی کارگردان از فیلم بیرون زده و در یک کلام بیش از حد به «اصفهان» در آن ادای دین شده!

فیلم‌نامه ساختار شکننده‌ای دارد٬ پایان‌بندی و نحوه‌ی نجات شخصیت اصلی فیلم به فانتزی و طنز نزدیک شده و تمامی این اتفاقات حتی بازی بازیگر خوبی مثل «بابک حمیدیان» را هم تحت الشعاع قرار داده!

یک فیلم بسیار معمولی و پیش پاافتاده که بیشتر شبیه تله فیلم‌های جنگی ساخت صدا و سیما بود تا فیلمی از «کیومرث پوراحمد»!

۴-«چ» اثر ابراهیم حاتمی‌کیا

عالی و لذت بخش. «حاتمی‌کیا» دستش را به زانویش گرفته و یک «یا علی» گفته و از زمین بلند شده تا فیلم خوب بسازد. من همه چیز را درخشان دیدم به جز اسم فیلم! این اثر روایت نبرد «پاوه» بود و «چمران» تنها بخشی از این روایت.

نگاه «حاتمی‌کیا» در نگارش فیلم‌نامه٬‌ دیالوگ‌ها٬ بازی‌ها٬ تدوین٬ جلوه‌های ویژه همگی رضایت بخش بود.

بازی معمولی «فریبرز عرب‌نیا» را درخشش «بابک حمیدیان» جبران کرده است. در روایت قصه اختلاف‌ برداشت‌های تاریخی از شخصیت و خط فکری شهید چمران مورد توجه قرار گرفته و «حاتمی کیا»٬ «چمران» خودش را به تصویر کشیده است.

صحنه‌ی سقوط هلی‌کوپتر هم که سر و صدای زیادی به پا کرده در سینمای ایران بی‌نظیر امّا در سطح جهانی ضعیف است!

در کل باید گفت که امسال «چ» خواهد درخشید!

۵- «خانه‌ی پدری» اثر کیانوش عیّاری

فیلم محصول فکری و فنی سریال خوب «دکتر قریب» و کاملا به آن مدیون است. «عیّاری» بهترین اثرش را ساخته و جسارتش در روایت را به کمال رسانده. 

اگر چه فیلم به هیچ عنوان «بازی محور» نیست و تمام اثر یک فیلمنامه‌ی محکم و استوار است اما تمامی بازی‌ها در سطح متوسطی است و اگر انتخاب بازیگران زن فیلم دقت بیشتری می شد، قطعا فیلم به سطح بالاتری ارتقاء پیدا می کرد.

۶- «زندگی جای دیگری‌ است» اثر منوچهر هادی

فیلم شریفی که همه چیز درست است و بازی «یکتا ناصر» و «حامد بهداد» در آن به جا و موفق است٬ فیلم‌نامه و شخصیت پردازی عیب‌های فاحش سایر فیلم‌های این روزهای جشنواره را ندارد و در مورد خط داستانی آن هم می‌توان صحبت کرد.


۷- «ارسال یک آگهی تسلیت برای روزنامه» اثر ابراهیم ابراهیمیان

در مورد این فیلم تنها اشاره به یک نکته را کافی می‌بینم که وقتی گره‌افکنی در فیلمنامه بر اساس یک تصمیم غیر منطقی٬ کنش باورناپذیر و یا اشتباهی ساده‌لوحانه از سوی شخصیت‌های فیلم اتفاق می‌افتد تا انتهای فیلم یک «چرا؟» ذهن مخاطب را درگیر می‌کند که «چرا شخصیت اصلی این کار کرد؟» و این همه چیز را زیر سوال می‌برد٬ حالا به این نکته٬ عدم پرداخت شخصیتی که «صابر ابر» بازی می‌کرد و اصلا کاراکتری مذهبی یا سنتی از کار در نیامده بود و ضعف داستان در حضور شخصیت دختر متوفی و یا سوتی‌های غیر قابل توجیح در جزییات فیلمنامه را هم که اضافه کنیم٬ اثری غیر قابل دفاع را برای ما تصویر می‌کند!


۸- «بیگانه» اثر بهرام توکلی

شاید اگر شخصیت مرد داستان با بازی «امیر جعفری» پرداخت می‌شد و پیشینه‌ی درستی از آن تصویر می‌شد می‌توانستم فیلم را درخشان توصیف کنم امّا در جزییات می‌توان نقدهایی را مطرح کرد.

«مهناز افشار» همان کاراکتر «سعادت آباد» و «برف روی کاج‌ها» را تکرار کرده٬ «امیر جعفری» خوب و «پانته‌آ بهرام» درخشان است. در مقام اقتباس هم «بهرام توکلی» از پس کار برآمده و اگر شما نیز می‌خواهید آن را با فیلم «اتوبوسی به نام هوس» مقایسه کنید و نتیجه بگیرید که اقتباس خوب از آب در نیامده٬ باید عرض کنم که با شما هم عقیده نیستم!


۹- «خانوم» اثر تینا پاکروان

به عنوان فیلم اول تنها می‌توانم به کارگردان خسته نباشید بگویم و برای فیلم‌های آینده‌اش آرزوی ساخت فیلم موفقی را بکنم اما در برخورد با اثر می‌توان گفت که رو و شعاری بودن فیلم٬ عدم اتصال فرمی مناسب سه اپیزود٬ عدم شخصیت پردازی٬ عدم وجود بازی‌های مناسب٬‌ انتخاب اشتباه بازیگران که به فاجعه‌ای نظیر کارکتر «امین حیایی» ختم شده و پایان بندی افتضاح همه و همه فیلم بسیار بدی را ساخته است.

و در انتها دو نکته را به شخص خانم «پاکروان» توصیه می‌کنم که ۱- «فمینیسم» مدت‌هاست که در دنیا از عقاید ابتدایی و رادیکال امثال «فالاچی» جلو زده و شما اگر تا همان «فمینیسم فرانسوی» را هم مطالعه کنید پی به اشتباه فاحش خود می‌برید ۲- برای سینمای ایران همان یک نسخه‌ از خانم «تهمینه میلانی» کافی است!


۱۰- «سایه روشن» اثر فرزاد موتمن

چگونه کسی این اثر درخشان را که بی‌شک بهترین فیلم از مجموعه‌ی ۱۲ فیلمی است که در جشنواره دیده‌ام٬ را ندیده! چطور هیئت انتخاب آن را از بخش «سودای سیمرغ» کنار گذاشته و چطور منتقدان چشم بر آن بستند!

بهترین اثر «فرزاد موتمن» یک درام معمایی و روانکاوانه است که بهترین فرم غیر خطی را در تاریخ سینمای ایران دارد. بازی خوب «محمدرضا فروتن» و تدوین درخشان فیلم بهترین اثر جشنواره‌ی امسال را ساخته است.
من بعد از «شب‌های روشن» تمامی آثار «موتمن» را دنبال کردم و همه را بالاتفاق ضعیف دیدم و آن فیلم را تنها حادثه‌ای در کارنامه‌ی این کارگردان قلمداد کردم٬‌ امّا «سایه روشن» بدون شک نقطه‌ی درخشان کارنامه‌ی «موتمن» و نقطه‌ی تاریک جشنواره و منتقدانی است که چشم بر روی آن بسته‌اند!

۱۱- «کلاشینکف» اثر سعید سهیلی

کل فیلم یک «رضا عطاران» بامزه است به اضافه‌ی فیلم‌نامه‌ی ضعیف و پر نقص و شعاری! و البته پایان بندی افتضاح و کپی برابر اصل پایان‌بندی فیلم «گشت‌ ارشاد»! یک فیلم بد دیگر در کارنامه‌ی «سعید سهیلی»!



دو نکته‌ی حاشیه‌ای:‌

۱- مصیبت سینمای ایران ساخت فیلم‌های بدی مثل «کلاشینکف»٬‌ «پنجاه قدم آخر» ٬ «متروپل» و... نیست٬ بلکه منتقدانی مثل «امیر قادری» و تیم تحریریه و گروهش است که همه چیز را فدای رفاقت٬ جبهه‌گیری مشترک و یارکشی می‌کنند و شخصی مثل او در یادداشتی انقادی به نتایج جشنواره٬ «کلاشینکف» را که بی‌شک اثری ضعیف است٬ در زمره‌ی آثاری که به آن‌ها ظلم شده و مستحق جایزه‌ بوده‌اند قلمداد می‌کند! 

۲- در ابتدای هر فیلم دو تیزر از «ستاد مبارزه با مواد مخدر» پخش می‌شود که به عقیده‌ی من خوش‌ساخت است اما به نظر می‌رسد اسپانسر نود درصد فیلم‌های امسال٬ کمپانی معظم «دخانیات ایران» و برند سیگار «بهمن» با تاکید بر «بهمن کوچک» است!

و شعر...

من به نور اتاق آلوده

من به سیب نَشُسته معتادم

باغ وحشی بدون «کردگنم»

یک درختم که عاشق بادم

 

من شبیه حفاظ پنجره‌‌ها

مثل یک گرگ پیر بدبینم

 منظره توی مشت من مُرده

از دِه‌ات گوسفند می‌چینم!


 توی اردوی دانش‌آموزی

ماکتم٬ چون حیاتِ وحشت نیست

در بهارم شکوفه سقط شده

سیب جایش حیاط خلوت نیست!


توی تاریک زندگی‌ کردی

من پر از لامپ‌های بی مغزم

بی من از دشت‌ها سفر کردی

خواب دیدم که آن ور ِ مرزم!


می‌دوم توی خواب «آفریقا»

می‌پرم از دری که باز شده

باغ وحشی بدون تو مرده!

بازهم فصل انقراض شده


آخر داغ‌های تابستان

اوّل سوز‌های پاییزی

گلّه را دست گرگ خواهی‌ داد

 در سرم بوی سیب می‌ریزی


که بفهمم حفاظ پنجره‌ام

که درخت عقیم خانه منم

یک اتاقم٬ به نور آلوده

باغ وحشی بدون «کردگنم»



*عکس پوستر تبیغاتی «صندوق جهانی طبیعت» یا «بنیاد جهانی طبیعت»، بزرگترین اتحادیه بین‌المللی در زمینه حفاظت از محیط زیست است که برای هشدار در مورد کشتار و انقراض کرگدن طراحی شده است.

 


برچسب‌ها: جشنواره فجر, شعر, کرگدن, نقد
نوشته شده توسط محسن عاصی در پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:1 | لینک ثابت |

اللَّهُمَّ فُکَّ کُلَّ أَسِیرٍ

 

فیلم: 

آخرین فیلم وودی آلن (Blue.Jasmine) را دیدم. چرا این پیرمرد در تمام طول عمرش به روابط انسان‌ها پرداخته و تم مشترک اغلب کارهایش را این موضوع تشکیل می‌دهد؟ او در آدم‌ها و روابطشان چه چیزی می‌بیند که یک عمر به آن می‌پردازد؟ من از تحلیل روابط انسانی عاجزم! یعنی معتقدم معادله‌ی روابط انسانی به قدری متغیر دارد که قابل حل نیست! چرا دو نفر تا آخر عمر با هم زندگی می‌کنند؟ چرا برخی خیانت می‌کنند؟ چرا در زندگی بعضی اختلاف سلیقه عامل دوام یک رابطه و در زندگی دیگری همین عامل باعث اختلاف است؟ چرا گاهی همه چیز درست است اما دو انسان با هم کنار نمی‌ایند و گاهی همه چیز در بدترین حالت است اما می بینیم رابطه دوام می‌اورد؟ چراهای زیادی در ذهنم هست اما خوشحالم که وودی آلن هر سال به این روابط دو دویی می پردازد و من را در حل معادلات ذهنی‌ام همراهی می‌کند!

 

داستان:

من شما را به خواندن داستان «پایان رژه» اثر «رینالدو آرناس» دعوت می‌کنم. این اثر خارق‌العاده را در کتاب «داستان‌های کوتاه آمریکای لاتین» و با ترجمه‌ی «عبدالله کوثری» از «نشر نی» می‌توانید پیدا کنید و لذت محض خواندن یک داستان کامل را تجربه کنید. عنصر«خلق» در هماهنگی با تم و فرم اثر٬ داستانی ماندگار ساخته٬ بخوانید و لذت ببرید!

 

شعر:

و در انتها شعر محاوره‌ای که دکلمه‌ی آن را می‌توانید از اینجا دانلود کنید و توصیه می‌کنم حتما دانلود کنید!

 

تو می‌دونی «تفنگ» یعنی چی؟

تو می‌دونی «خشاب» مغز منه؟!

می‌دونی که «گلوله» یه بغضه؟

تو می‌دونی «گلنگدن» یه زنه؟!

 

می‌دونی «تیربار» یه شعره؟

«کلاشینکف»٬ رمان روسی نیست؟!

«تانک» اسم پرنده‌اس حتما!

«آر پی جی» شرکت خصوصی نیست؟!

 

شنیدی «دشمنت» یه سمفونیه؟!

«جبهه» یه روزنامه‌ی زرده!

«صلح» یک جور قرص اعصابه!

تو دیدیش؟ «مرگ» اسم یه مَرده!

 

من فقط «تیربارو» از حفظم

من پُرم از «تفنگای» بی‌خواب

هر «گلوله» برای من گریه‌ست

عاشقم! عشق قرصای اعصاب!

 

نمی‌دونم! فقط جواب بده

یا «خشابم» رو سیر از الکل کن!

نمی‌دونی تفنگ یعنی چی!

هذیون می‌گم و تحمّل کن!

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: ترانه, دانلود, کوثری, وودی آلن
نوشته شده توسط محسن عاصی در یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲ ساعت 18:53 | لینک ثابت |

یک شاعرم٬ گاهی دلم تشویق می‌خواهد


«کلانتر بـــِــل (Tommy Lee Jones) : تو زندگیم همیشه منتظر بودم که خدا از یه جایی وارد زندگیم بشه، ولی اون هیچ‌وقت نیومد؛ البته سرزنشش نمی‌کنم  اگر منم جای اون بودم خودمو قاطی همچین چیزی نمی‌کردم.»

No Country For Old Men- 2007

 

 

مصاحبه‌ی ۴ یا ۵ سال پیش من با رادیوی «صدای آشنا» را در این آدرس بشنوید:

 برنامه ی آب و آیینه- این قسمت: محسن عاصی

برنامه اي از گروه هنر و ادبيات شبكه‌ی جهاني «صدای آشنا»

 

 

و غزلی نو...

  

یک باند سوراخم٬ سکوتم جیغ می‌خواهد

گاهی رگ سالم دلش تزریق می‌خواهد!

تصنیفم و پوسیده‌ام در قرن‌ها آواز

«مرغ سحر» هم «راک» یا «تلفیق» می‌خواهد!

انبار پیرم٬ لب به لب از «منزوی»٬ «نصرت»

حتّی حراج «عشق» هم تبلیغ می‌خواهد!

تنها برای تخت‌خوابم شعر می‌خوانم

من شاعرم٬ گاهی دلم تشویق می‌خواهد!

خطّی‌ترم از قصّه‌های کوچه‌ بازاری

بی‌اتّفاقم! داستان تعلیق می‌خواهد

صفرم٬ تهی٬ بی‌چیز٬ یا یک خالی ِلبریز

که زنده‌ام چون خودکشی هم تیغ می‌خواهد!

 

 

 


برچسب‌ها: غزل, پست مدرن, مصاحبه, رادیو
نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲ ساعت 1:30 | لینک ثابت |

دخانیات عامل اصلی سرطان و برای سلامتی مضر است!

 

«امّا بعد٬ صحراها سبز شده و میوه‌ها رسیده! پس اگر مشیّت حضرت تو تعلق گیرد٬ به سوی ما بیا که لشگر بسیاری از برای یاری تو حاضرند و شب و روز در انتظار مقدم شریفت به سر می‌برند. والسلام.»

نامه‌ای از شبث بن ربعی تمیمی، حجار بن ابجر عجلی، یزید بن حارث بن یزید بن رویم شیبانی، عزرة بن قیس احمسی، عمرو بن حجاج زبیدی و محمد بن عطارد بن حاجب بن زراره تمیمی به حسین بن علی

منتهی المال٬ شیخ عباس قمی٬ جلد اوّل٬ صفحه‌ی ۴۱۴

 

برای من واقعه‌ی عاشورا رخداد تاریخی مهم و قابل تآملی است٬ اما همه‌ی آنچه در سالیان عمرم از دهه‌ی محرم دیدم شکوه آیینی است که فرهنگی غریب ساخته و از شدّت پیچیدگی و گستردگی٬ برایم قابل تحلیل نیست. من عظیم‌ترین و تاثیرگذارترین تراژدی را از زبان مدّاحان شنیده‌ام و باور دارم روایت‌های عاشورا پشتوانه‌ی خوبی برای فرهنگ قصّه‌گویی ایرانیان بوده و هست. از جنبه‌های شخصی٬ من وام‌دار تمامی سال‌هایی هستم که در دامن این فرهنگ رشد کرده‌ام و حقیقتش را بخواهید هنوز هم وقتی نوحه‌ی گیلکی که با این مصرع شروع می‌شود: «تی داغ می پشته خم کونه برار جان/تی داغ می عمره کم کونه برار جان» را می‌شنوم چهارستون بدنم می‌لرزد! و این یعنی ریشه٬ یعنی آیین٬ یعنی فرهنگ٬ چیزی فراتر از اعتقاد و دین و مذهب.

 

«دیوونگی مثل نیروی جاذبه می مونه، تمام چیزی که نیاز داره یه هُل کوچیکه!»


بتمن٬ شوالیه تاریکی٬ نولان

 

موسیقی گاهی دیوانه کننده می‌شود٬ گاهی سحر‌آمیز٬ درست مثل همان شبی که در وبگردی‌هایم به آهنگی برخوردم که از «بیروت» می‌گفت و من محسور٬ بارها و بارها آن را گوش دادم تا تمامی اطرافیانم از اهنگ متنفر شدند و من باز گوش دادم و گوش دادم و هر بار به این فکر کردم که چطور می‌شود یک شهر را این طور عاشقانه ستود٬ بعد از آن برای همه از این اهنگ گفتم که اگرچه کاوری از اهنگ اسپانیایی و معروف اما در حس بی‌مانند است٬ اما هیچ کس مثل من دیوانه‌ی این اهنگ نشد و بهترینشان سری تکان دادند و این نهایت واکنششان بود! چند بار راه‌های سفر به بیروت را جستجو کرده باشم خوب است؟ چند بار پول‌هایم را٬ حقوقم را بالا و پایین کرده باشم تا به شب‌های این شهر رویایی برسم خوب است؟ اگر چه نتیجه‌ای نداشت اما در هزار و چندمین بار گوش دادن تصمیم گرفتم که شما هم بشنوید شاید یک نفر پیدا بشود و دیوانگی‌ام را بفهمد:

 

لبیروت - با صدای فیروز

 

 

و در نهایت و مثل همیشه شعری جدید٬ تنها با ذکر این نکته که «دخانیات عامل اصلی سرطان و برای سلامتی مضر است!»

 

می‌سوزم و دودم میان آب زندانی‌ست

می‌سوزم و مرهم شبیه چای و قلیانی‌ست↓

که سهم غصّه از تو و خالی ِ جیبم بود

که زن شبیه سرفه‌ای بعد از «دو سیبم» بود

که هر شبم را دود می‌کردم به تنهایی

حل می‌شدم مثل نباتی داخل چایی

که رد شیرینت نمانده در دهانی تلخ

که آشپزخانه پُر است از استکانی تلخ

که ظرف‌ها و سوسک‌ها با عشق درگیرند

که دستکش‌ها هم به یادت رعشه می‌گیرند

این فرش‌های سوخته از درد می‌گویند

پُک‌های بی‌جان از زغالی سرد می‌گویند

می‌سوزمت٬ این کِتری‌ام را داغ خواهد کرد

که بغض‌ها قلیان‌مان را چاق خواهد کرد

در ریّه‌هایم از خیالت گفتگویی هست

باغ دو سیبت سوخته! هر چند بویی هست

از خانه بیرون بردمت٬ این شهر آلوده‌ست

حالا «دو سیبت» مثل «دین»٬ افیون یک توده‌ست!

در چای‌خانه‌ها ببین٬ ذکر مُدامی تو

تاریخ خواندم٬ دیده‌ام٬ فعل حرامی تو

که قرن‌ها با بوسه‌ات تردید می‌سازی

ترسیده بود از بوسه‌ات «میرزای شیرازی»!

یک روز باید بشکند این بغض یا هذیان

ممنوع باشد توی شهرت عرضه‌ی قلیان!

یک روز باید ترک کردت٬ غصه‌ات را برد

در چای‌خانه‌ها فقط چای و نباتی خورد

یک روز باید فکر این خالی ِ جیبم بود

فهمید در جا میوه‌ها٬ جای دو سیبم بود!

چیزی عوض شد در من و این‌ خانه‌ی مرموز

یک روز رفتی آخر و... امّا فقط یک روز!

می‌سوزم و دودم میان خانه زندانی‌ست

می‌سوزم و مرهم شبیه چای لیوانی‌ست!

که عشق سهم ریّه‌های مُرده‌ی من بود

و زن شبیه سرفه‌های بعد «بهمن» بود

 

 

محسن عاصی

 

 


برچسب‌ها: دخانیات, شعر, غزل پست مدرن, قلیان
نوشته شده توسط محسن عاصی در پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۲ ساعت 0:41 | لینک ثابت |

Patrick Hoelck


ناتاشا: «خیلی وضع پیچیده‏ایه دخترعمو سونیا. من عاشق الکسی‏ام. اون عاشق آلیشیاست. آلیشیا با لِو عشق‏بازی می‏کنه. لِو عاشق تاتیاناست. تاتیانا عاشق سیمکینه. سیمکین عاشق منه. منم عاشق سیمکینم اما نه شبیه عشقی که به الکسی دارم. الکسی عاشق تاتیاناست اما مثل یه خواهر. خواهر تاتیانا عاشق تریگورینه اما مثل یه برادر. برادر تریگورین با خواهر من عشق‏بازی می‏کنه. که رابطه‏شون‏ جسمیه، عاطفی نیست...»

سونیا: «ناتاشا، داره یکم دیر میشه.»
ناتاشا:«شریک میشکین و میشکین با شریک تاسکوف می‏خوابه و تاسکوف...»
سونیا: «ناتاشا... عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن. اگه کسی نمی‏خواد رنج بکشه نباید عاشق بشه. اما بعدش از عاشق نبودن رنج می‏کشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ عشق نورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن؛ شاد بودن یعنی عشق ورزیدن. پس شاد بودن یعنی رنج کشیدن، اما رنج کشیدن باعث میشه آدم شاد نباشه. بنابراین، برای اینکه یک نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه.... امیدوارم بیخیال بحث بشی!»

 

Love and Death -  1975-Woody Allen

 

خیلی وضع پیچیده‏ای است مخاطب عزیز! نمی‌شود دل کند٬ نمی شود دل بست٬ نمی‌شود کتاب چاپ کرد٬ نمی‌شود کتاب چاپ نکرد٬ نمی‌شود فیلم دید و از طرفی هم نمی‌شود فیلم ندید! و از این دست موقعیت‌های پیچیده. اما گزینه‌ای که همیشه برای من روی میز است٬ میل و علاقه‌ی شخصی‌‌ است. این که در این لحظه دوست داری کاری را انجام دهی٬ بهترین و شاید تنها معیار برای انتخاب کردن بین تمامی گزینه‌های ممکن است. با این روش سال‌ها بعد وقتی به عقب نگاه می‌کنی٬ پشیمان نیستی٬ می گویی دلم خواست پس انجام دادم و یا دلم نخواست و انجام ندادم!

من وقتی به تمام این هفت و یا هشت سال وبلاگ نویسی‌ام که نگاه می کنم تنها با همین استدلال خودم را توجیه می کنم که چطور به یک دهه وبلاگ نویسی نزدیک شده‌ام٬ بله! دلم خواست و تنها به همین دلیل نزدیک به یک دهه وبلاگ نوشتم!

 

 

 کنستانتین: «حق با توئه. ما با توانایی انجام کارای وحشتناکی بدنیا میایم. اما بعداً بعضی وقتا بعضی چیزا پیش میاد و سر بزنگاه به ما هشدار میده.»

آنجلا دادسون: «خب واقعاً آموزنده بود، اما... من به شیطان اعتقاد ندارم.»
کنستانتین: «باید داشته باشی. اون به تو اعتقاد داره.»

[Constantine – Francis Lawrence]


 

آقای Patrick Holck 

احتمالا شما نمی‌دانید که من مدت‌هاست مجموعه‌ی ۱۷۵ عکسی که از هنرمندان هالیوود گرفته‌اید را هر روز نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که این پرتره‌ها چقدر خوب هستند و به «رهام»‌ فکر می‌کنم که الان آن طرف دنیاست و خبر ندارد که دیدن مجموعه عکسی که آخر هم نفهمیدم از کجا گیر آورده بود و به دست من رسانده بود٬ جزء برنامه‌ی روزانه‌ی زندگی‌ام شده استدر حقیقت اگر بخواهم خاطرات روزانه‌ام را بنویسم باید در اواسط یک روز معمولی‌اش بخوانید که: «این عکس لعنتی را نمی‌شود نگاه کرد٬ حقش نبود که ساموئل ال جکسون را با این کلاه و با لبخند کجش در بک گراندی خالی ثبت کند» و چیزهایی شبیه این.

 

آقای Patrick ما در اینجا یک خواننده‌ای داریم که لابه‌لای یکی از کارهایش‌ می‌گوید «یه روز خوب می‌یاد که...» و من همیشه آن روز خوب را با یک دوربین Nikon D5200 که خودتان بهتر می‌دانید اصلا دوربین فوق العاده‌ای هم نیست٬ تصور می‌کنم که با یک لنز تله و یک لنز پرتره‌ و ادوات نور پردازی از راه می‌رسد و دیگر لازم نیست که من هر ماه نیت کنم که کمی از حقوقم را پس‌انداز کنم تا شاید در حدود ۱۰ یا ۱۲ سال دیگر بتوانم این مجموعه را بخرم.!
مخلص کلام اینکه گلایه‌ی نیست٬ جانتان سلامت باشد و باز هم از این پرتره‌های خوب بگیرید اما در انتخاب بک گراند مناسب کمی‌ بیشتر دقت کنید!

 

دوستدار شما 

محسن عاصی




و این بار یک شعر محاوره...


حالم خوش نیست٬ مغزم یه زمینه داغه که سینه اش پر از مینه

جهان فانتزی باز از «بورونکا» پر شده٬ رویاش «چوبینه»

دوباره دفتر شعرم شکسته٬ تکّه‌هاشو سوسک‌ها خوردن!

که هر شب فاضلاب شهر خوشحاله که خواب شعر می‌بینه

صدام زیر پل خواجو نشسته٬ باز داره تصنیف می‌خونه

سکوتم رفته سمت شرق٬ رای ممتنع تو مجلس چینه

همیشه شب به دریا می‌زنه تختم٬ بدزده خواب دریا رو

نمی‌تونه! آخه این دزد دریایی به جاشوهاش بدبینه

چرا امید من رخت عزا می‌پوشه و کِل می‌کشه هر بار؟!

چرا بختم تو جشنش بندری می‌رقصه و انگار غمگینه؟!

کسی خورشیدمو می‌گیره از مغرب٬ بازم تو شرق می‌سازه

ولی من خوب می‌دونم دلم درگیره تخریبه٬ که شب دیوار برلینه

حالم خوش نیست٬ دنیا گیجه٬ مغزم زیر بمباران هذیونه

تمومش کن٬ باید تسلیم شی آقای شاعر٬ قسمتت اینه!


 

 




برچسب‌ها: شعر محاوره, ترانه, غزل پست مدرن, عکس
نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 23:18 | لینک ثابت |

سگ گرفتگی


تو یه جعبه برگشتی و من یه عمر

تو رویام، هی پشت در دیدمت

واسه شهر اسم ِ اتوبان شدی

کجایی؟ که صد بار پرسیدمت

 

که خونه بدون تو یعنی سکوت

یه لشگر بدون تو یعنی شکست

چطوری گلوله به قلبت رسید؟

چی شد بی کسی توی چشمام نشست؟

 

باید یک شبم سهم من می شدی

چقد گشتم حتی پلاکت نبود

تو از چی دفاع کردی که گم شدی؟

مگه خونمون جزء خاکت نبود؟

 

حالا قاب عکسی که من سالها

باید کنج دیوار پاکش کنم

تو یه جعبه آوردنت آخرش

چطور می‌شه دنیامو خاکش کنم؟

 

بگو اومدی تا دوباره بری

تو لب‌های خاموشتو پس بگیر

چطور استخوناتو باور کنم؟

از این خاک آغوشتو پس بگیر

 

باید یک شبم سهم من می شدی

چقد گشتم حتی پلاکت نبود

تو از چی دفاع کردی که گم شدی؟

مگه خونمون جزء خاکت نبود؟



- چند سالته؟

- اونقدری سن دارم که ازدواجم شکست خورده و بابتش توی بیمارستان روانی‌ها هم بستری نشدم.

 - بفرما یه آشغال دیگه! از این جا گم شو برو آشغال!

- نه اشتباه نکنید من متاهلم!

-عالی شد! یه آشغال متاهل!

«دفترچه مثبت اندیشی»/دیوید او راسل

 

این ماه هم بدون نقد و یادداشت اینجا را به روز می‌کنم. این سستی من را به ترانه و شعر جدیدم ببخشید اما برای ماه بعد قول یک یادداشت مفصل را می‌دهم که از ماه قبل دارم بر رویش کار می‌کنم پس تا آن روز شعر جدیدم را بخوانید و پیش از آن دکلمه‌ی آن را از اینجا دانلود کنید و لطفا حتما دانلود کنید!



«سگ گرفتگی»

 

البته «سگ گرفتگی» یعنی

شاعری که همیشه درگیر است

عاشقانه؟ نه! عاشقانه کجاست؟

شعرهایت همیشه دلگیر است

 

البته «سگ گرفتگی» یعنی

سگ گرفتن برای تنهایی

خانه را از رفیق پر کردن

پارس کردن به بغض هرجایی

 

البته «سگ گرفتگی» گاهی

یک سگِ دل‌گرفته از دنیاست

زخم‌های عمیق لیسیدن

فکر کردن به سنگ‌های شماست

 

البته «سگ گرفتگی» شاید

سگ ندارد ولی گرفته فقط

از جهان چشم‌های غمگین را

از دلم تکّه‌هایی از طاقت

 

«سگ گرفتن» به درد عشق نخورد

جای عهد شکسته را نگرفت

سمت دردت دوباره پارس نکرد

پاچه‌ی بغض خسته را نگرفت

 

تا که این «سگ گرفتگی» آخر

شاعری را دچار «فلسفه» کرد

شعرها را «زبان‌شناسی» خورد

گریه‌ها را میان خود خفه کرد

 

تا به دنیا بیاید از غصه

واژه‌ای که بدون معنا نیست

واژه‌ای که به حال ما می‌خورد

مثل این«سگ گرفتگی»‌ها نیست!


محسن عاصی 

 


برچسب‌ها: غزل پست مدرن, دکلمه, ترانه, شهید
نوشته شده توسط محسن عاصی در جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:48 | لینک ثابت |

کشاورزهای پوسیده

 

یقین درم اثر امشو به های های مو نیست
که یار مسته و گوشش به گریه های مو نیست

خدا خدا چه ثمر ای موذنا، که امشو
خدا خدای شمایه، خدا خدای مو نیست

« ملک الشعرای بهار»

 

 

 

و در ۲۵ام این ماه هم شعری جدید ...

 

 

به درو فکر کن، به یک کمباین

به تب بذرهای پاشیده

در سرت خوشه‌های سقط شده

در دلت داس‌های غم دیده

به ملخ در شبی زمستانی

به زمین بعد عصر بارانی

داس و این دست‌های سیمانی

به کشاورزهای پوسیده

 

تب خورشید سرخ، در خرداد

سبزی لشگر شمالی‌ها

روزها، هفته‌های تشنه و داغ

کربلا در میان شالی‌ها

تبل و زنجیر با صدای سنج

بغض های شکسته، گوشه‌ی دنج

و لب خشک ساقه های برنج

کشته شد در همین حوالی‌ها

 

کدخدا ماتِ دسته‌های ملخ

روستا غرق ماتم و هذیان

چاه در خاک خودکشی کرده

تن انبار پیر هم بی‌جان

مزرعه کشته شد، تو غرق تبی

کرم شب‌تاب مُرد و نیمه شبی

یک جهان مرده است و تو عقبی

«سبز»، پوسیده گوشه‌ی زندان

 

که اگر بادها دوباره وزید

  که اگر بذر، خشک و بی‌جان نیست

که اگر داس از خیال پر است   

حس امید هست و پنهان نیست

داغ خورشید یا توهم ابر

مانده در این جنازه‌ی بی قبر

که فقط صبر و صبر، تنها صبر

باز فهمیده است...

«باران» نیست!

 

 

محسن عاصی

 

 

 


برچسب‌ها: غزل پست مدرن, شعر, عکس, محسن عاصی
نوشته شده توسط محسن عاصی در چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲ ساعت 0:44 | لینک ثابت |

تو هر جمعی من و بغضت نشستیم

 

«… فَبَشِّرْ عِبَادِ ﴿۱۷﴾ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُوْلَئِکَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ﴿۱۸﴾»

بنابراین بندگان مرا بشارت ده، کسانی که سخنان را می‏شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می‏کنند، آنها کسانی هستند که خدا هدایتشان کرده، و آنها خردمندانند.

 آیه ی 17 و 18 سوره ی زمر


من به شما فکر می‌کنم و برای شما نگرانم اما برای خودم بیشتر! گوش بدهید و گوش بدهید و در نهایت یک تصمیم بگیرید، اراده‌ی معطوف به جمع نباشید! به یک نتیجه برسید و بعد از آن پای نتایجش هم بایستید، تنها خواهش من این است، خودتان تصمیم بگیرید!

من در روز انتخابات در ایران نیستم اما در سفارتخانه‌‌ی ایران در کشور مقصدم رای خواهم داد، این یک تصمیم شخصی است. در اولین روزی که در تحلیل شرایط به این نتیجه رسیدم حتی یک موافق در میان دوستانم نبود، امّا امروز بسیاری از کسانی که من را نفی می کردند با من هم عقیده‌اند، من توصیه‌ای برای شما ندارم اما نگرانم و تنها راه پیش رو را رای دادن می‌دانم و در آینده نیز از رایم دفاع خواهم کرد.

 

 

مراقب باشید چیزهایی که دوست دارید را بدست آورید وگرنه ناچار خواهید بود چیزهایی را که بدست آورده اید دوست داشته باشید.

«جرج برنارد شاو»

 

نمایشنامه‌ی «کسب و کار خانم وارن». اثر جرج برنارد شاو. ترجمه‌ی بزرگ علوی. تهران: انتشارات اندیشه. چاپ دوم: 1340. 115 صفحه. 50 ریال!

 

«کسب و کار خانم وارن» تنها یک نمایشنامه نیست، بلکه مانیفست اخلاقی برنارد شاو، خطاب به جامعه‌ی اواخر قرن نوزدهم انگلستان و اروپا است. سر آغاز پرسش‌ها و شک ها و شاید مقدمه‌ی بر نسبیّت اخلاق در دهه‌های بعدی.

 نمایشنامه در چهار پرده و با حضور شش شخصیت، شرح زندگی خانم «وارن» و قضاوت‌های اخلاق گرایانه‌ی جامعه‌ی پیرامون اوست که در بحث و کنکاش با دخترش«ویوی» ، دیگر شخصیت اصلی نمایشنامه شکل می‌گیرد.

روایت نمایشنامه شبیه تمامی آثار معاصر خود خطَی و خالی از هر گونه پیچیدگی‌های فرمی است. در حقیقت نمایشنامه عاری از هر گونه نگاه فرمی به روایت و اجراست و برنارد شاو با نگاهی محتوی محور، به نگارش اثر پرداخته است. چهار پرده‌ی نمایشنامه نیز همانند بسیاری از آثار هم عصر خود، در یک پرده‌ی ابتدایی به معرفی شخصیت‌ها پرداخته و در دو پرده گره افکنی کرده و در پرده‌ی نهایی با گره گشایی و نتیجه‌گیری، نمایشنامه را به پایان می برد.

در تحلیل اثر باید شرایط جامعه‌ی پیرامونی نویسنده، و جامعه‌ی محافظه‌کار و اخلاق مدار بریتانیای اواخر قرن نوزدهم را در نظر گرفت تا بهتر بتوان انگیزه‌های شک برانگیز و پرسشگرانه‌ی برنارد شاو را در برخورد با اخلاق دریافت. نویسنده در انتخاب عنوان اثر، آگاهانه نوعی محافظه‌کاری متاثر از  جامعه‌ی پیرامونی خود را به نمایش گذاشته و کسب و کار شخصیت اصلی داستان را بنیان روایت و گره نمایشنامه‌ی خود قرار داده است. «خانم وارن» و دخترش «ویوی» هر یک در ابتدای نمایشنامه و با شیوه ی ورود خود به صحنه، زمینه ی مناسبی برای دریافت مخاطب از شخصیت خود را ایجاد می کنند، «ویوی» با نوع لباس و بی تفاوتی‌اش در قبال مرد ناشناسی که نمایشنامه با پرسش او آغاز می شود، شخصیتی مستقل را در ذهن تداعی کرده و مادرش با حضور شوخ طبعانه و پر معاشرتش و در همراهی با دو مرد که هر دو از دوستانش هستند، زنی با جذابیتی خارج از چهارچوب های معمول را در ذهن مخاطب می سازد و همه‌ی اینها زمینه‌ای است تا در سه پرده، شغل مادر، که صاحب مجموعه‌ای از فاحشه خانه‌هاست برای دخترش فاش شده و تقابل های درونی اثر را شکل دهد.

کل اثر برخورد چهار شخصیت فرعی داستان با این مادر و دختر بوده و هر یک در برخورد و قضاوت با شخصیت خانم «وارن» و دختر، بحرانی اخلاقی را در اثر شکل می دهند. در واقع کنش داستان در مواجهه با توجیح مادر در قبال شغلش که بیست و پنج سال از دخترش پنهان بوده، دیدگاه بی‌تفاوت، تحسین برانگیز و تحقیر‌کننده‌ی اطرافیان و در نهایت بحران دختر در انتخاب شیوه‌ی برخورد با این مساله شکل می‌گیرد.

گفتگوهای ما بین شخصیت‌های نمایشنامه، هر کدام از یک زاویه‌ی متفاوت به یک امر اخلاقی پرداخته و چهار شخصیت مرد داستان، که یکی شریک «خانم وارن»، یکی دوستی هنرمند، یکی معشوقه و مشتری سابق و کشیش فعلی و آخری هم عاشق دختر او هستند، همگی از جایگاه اجتماعی خود به نقد گذشته ی خانم «وارن» می پردازند و نمایشنامه در پرده‌ی چهارم با تصمیم و قضاوت دختر به پایان می‌رسد.

فلسفه‌ی زندگی در تمامی اثر دچار بحث و چالش است و نویسنده در تمامی دیالوگ‌ها و با هر یک از شخصیت‌ها، نگاهی متفاوت به زندگی دارد.

از طرف دیگر برنارد شاو علاوه بر اخلاق، بر تمایزهای طبقاتی نیز تاکید کرده و «خانم وارن» را به عنوان نمادی از اراده‌ی تغییر در طبقه‌ی اجتماعی مطرح می کند که در این راه، شیوه‌ی شرافتمنده را در چارچوب ارزش‌های جامعه‌ی خود پیش نگرفته و پس از تغییر طبقه‌ی خود، ماهیت خود را نیز تغییر داده و اگر در ابتدای راه با انگیزه‌ای تغییر شرایط، اخلاق را نادیده گرفته اما بعد از رسیدن به هدف، بی‌اخلاقی را وسیله ی حفظ جایگاه خود قرار داده است. در حقیقت برنارد شاو «خانم وارن» را به شیوه‌ی سایر اعضای طبقه‌ی اشراف در این وضعیت تصویر می کند و همانگونه که در جای جای نمایشنامه اشاره می‌کند فساد را رمز حفظ طبقه‌ی مرفه می داند و این نوک پیکان نقد او نسبت به طبقه‌ای است که خود نیز از آن طبقه است، اگرچه همانند شخصیت اصلی داستانش از ابتدا در این جایگاه نبوده است. در حقیقت نویسنده به واسطه‌ی تجربه ی شخصی خود، نگاه و نقد منفی خود را در متن اثر جاری کرده است.

 شخصیت‌های فرعی اثر از دیدگاه تاثیرگذاری بر روایت و کارکرد گرایی بسیار قابل نقد هستند. شخصیت «پرد»  که یک هنرمند و دوست دیرینه‌ی «خانم وارن» است تنها شخصیت مثبت نمایشنامه بوده که جایگاه خود را تنها به واسطه‌ی وارد نشدن به عرصه‌ی قضاوت و نقد «خانم وارن» بدست می‌آورد. در حقیقت نویسنده، هنرمند را نمادگرایانه یک راوی معرفی می‌کند که مقبولیت خود را از روایت صرف به دست آورده است و هیچگاه به نفی و یا تایید دست نمی‌زند.

«فرانک» دوست و عاشق دختر «خانم وارن» نماینده‌ی طبقه‌ی فرودست اما زیاده خواه جامعه است، شخصی که حرکتش در جهت تغییر وضعیت خود را تنها به واسطه‌ی نزدیک کردن خود به انسان‌های مرفه می بیند و به کار و تلاش اعتقادی نداشته و در راه تغییر طبقه‌ی اجتماعی خود از هر ابزاری نظیر عشق نیز بهره می‌برد.

«کرافتس» شریک و همکار«خانم وارن» در اداره ی فاحشه خانه است و طبقه‌ی سودجو و بی اخلاقی را نمایندگی می کند که پول برایشان همه چیز است و نویسنده در خلال دیالوگ‌های بین «ویوی» و «کرافتس» که پیرامون درخواست ازدواج «کرافتس» شکل می گیرید با محوریت قرار دادن عشق و نشان دادن تمایل خرید آن با وعده‌های مالی، این مطلب را بی پرده بیان می‌کند.

«جناب سموئیل» معشوق و مشتری قدیمی «خانم وارن» و کشیشی امروزی که در اثر شاو نماد گروهی از مردم بی عرضه و فاقد صلاحیت تغییر است که دست آویز انسان‌های باهوش‌تر قرار می‌گیرند و گاهی توسط یک فاحشه‌ و با تهدید زندگی خود را می‌بازند و گاهی ابزار دست مذهب و کلیسا می‌شوند.

نکته‌ی مشترک همه‌ی شخصیت‌های این نمایشنامه عشق است. چیزی که انسان‌ها در مواجهه با آن و به واسطه‌ی جهان بینی و هدف‌شان در زندگی به گونه ‌ای با آن برخورد می کنند، «خانم وارن» آن را ابزار بدست آوردن پول قرار داده، «پرد» به آن معتقد است و دنیا را برای یافتنش جستجو می کند، «جناب سموئیل» زندگی اش را برای آن می‌بازد، « فرانک» آن را دست آویز تغییر وضعیت خود قرار می دهد، «کرافتس» تلاش می کند که آن را با پول به دست آورد و در نهایت «ویوی» برای به دست آوردن هدفش از آن دوری می‌کند.

نمایشنامه‌ی برنارد شاو از این دیدگاه بسیار نزدیک به دیگر نمایشنامه نویس مطرح سرزمین خود یعنی «شکسپیر» است و اگر عصیان اخلاقی درون اثر را نادیده بگیریم به نوعی میراث دار همان شیوه‌ی نگارش است.

پرده‌ی پایانی اثر نقطه‌ی جمع‌بندی و به نتیجه رسیدن تمام شک‌ها و پرسش‌های سه پرده‌ی قبلی به نظر می‌رسد. جایی که مخاطب انتظار دارد «ویوی» با انتخاب خود بحران اخلاقی اثر را حل کند. «ویوی» در برخورد با مادر و انتخاب مسیر نهایی زندگی‌اش، گذشته‌‌ی  مادرش را تایید کرده و حال او را زیر سوال می‌برد تا اثر یکی از بزرگترین نمایشنامه نویسان انگلیسی را عرصه‌ی تاخت و تاز بر طبقه‌ی مرفه آن روز انگلستان و اروپا قرار داده و طبقه‌ی فقیر و پایین دستی را حتی اگر برای تغییر اخلاق را زیر پا گذاشته باشند، تبرئه کند. در حقیقت برنارد شاو آنجایی که از زبان «خانم وارن» عاقبت زنان فرودست جامعه را مردن در کارخانه در اثر مسمویت با سرب و یا زندگی همیشگی در بدبختی می داند، طبقه‌ای که خود او از آنجا برخواسته را قربانی طبقات بالاتر معرفی کرده و اگرچه با تصمیم «ویوی» مسیر جدیدی را نشان می‌دهد که راهش از طبقه‌ی مرفه و طبقه‌ی فرودست جامعه جداست اما به طبقات پایین دست تعلق خاطر بیشتری دارد.

تایید گذشته‌ی تیره‌ی «خانم وارن» توسط دخترش همانجایی است که نویسنده با تایید یک عمل مضموم اجتماعی حرف متفاوتی نسبت به هنجارهای پذیرفته شده ی جامعه می زند و با این نگاه، توجیح  وسیله توسط هدف را مطرح می‌کند. در حقیقت نگاه مولف نگاه چگونگی و چرایی بر یک رفتار غلط است و نگاهی محتوایی به آن ندارد و به دلیل زمینه‌های اجتماعی آن و از زبان «ویوی» گذشته را معلول شرایط دانسته و خطای مادر را نه تنها قابل گذشت، بلکه آن را به واسطه‌ی تلاش و مبارزه در راه بدست آوردن جایگایی بهتر قابل تقدیر می داند.

از سوی دیگر مسیر جدید «ویوی» نوید دهنده‌ی طبقه‌‌ی جدید اجتماعی است که در آن راهی بین بدبختی محض و خوشبختی مطلق وجود دارد و انگیزه‌ی بالاتر رفتن و پایین تر نیامدن، به طور همزمان در آن دیده می‌شود و این طبقه همان طبقه‌ی متوسط جامعه‌ی اروپاست که در ابتدای قرن بیستم متولد شد و با صنعتی تر شدن جوامع گسترش یافت.

برنارد شاو در سال 1893، با نگارش نمایشنامه‌ی «کسب و کار خانم وارن» پا را از یک نمایشنامه نویس فراتر گذاشته و در مقام یک جامعه شناس، ویژگی طبقاتی جامعه‌ی خود را تحلیل کرده و نقدی اخلاقی بر رویکرد طبقاتی دوران خود نوشته و در انتها آینده‌ای متفاوت و الگوی جمعیتی جدیدی را پیش بینی می‌کند که در آن نزاع همیشگی طبقه‌ی مرفه و فقیر، طبقه ای جدید را ایجاد می کند که بسیار قابل احترام تر است.

 

و در این پست ترانه‌ای جدید که به زودی با صدای «یاسان سوادکوهی» خواهید شنید:


 

صدای پاتو آروم گوش می دم

داری می ری ولی یادت نمی ره

تو هر جمعی من و بغضت نشستیم

توی تنهاییام پای تو گیره

 

می تونم دل بدم اما نمونی

می دونی؟ درد عالم گیر می شه

نگاهی که به در می مونه یک عمر

دیگه با غصه کم کم پیر می شه

 

چرا دردامو با چشمات نبردی؟

چرا دنیام یه عطر زنونه است؟

تو با سردردها هم دست بودی

که عشقت گوشه ی دیوونه خونه است

 

باید آغوشمو جدی بگیری

باید دستاتو محکم تر بگیرم

باید از بوسه ها کم کم نترسم

باید عاشق بمونم تا نمیرم

 

صدای پاتو آروم گوش می دم

تو مشتم بودی و از دست می ری

تو هر جمعی من و بغضت نشستیم

باید این مردو جدی تر بگیری

 

 چرا دردامو با چشمات نبردی؟

چرا دنیام یه عطر زنونه است؟

تو با سردردها هم دست بودی

که عشقت گوشه ی دیوونه خونه است

 

 

 

 

محسن عاصی

 

 


برچسب‌ها: ترانه, جرج برنارد شاو, نقد, عاصی
نوشته شده توسط محسن عاصی در یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:37 | لینک ثابت |

هسته های آلو

 

«به صلح اندیشیدن یعنی فکر کردن به کودکان»

میخائیل گورباچف در نامه ای به آسترید لیندگرن

 

«دزد جادوگر» اولین کتاب از مجموعه ای سه جلدی و جذاب، برای مخاطب نوجوان با ترجمه ی «مهسا عاصی» در نمایشگاه کتاب امسال، توسط نشر «تندیس» عرضه شد.
تبریک صمیمانه به مهسا و به امید انتشار جلدهای بعدی این مجموعه ی زیبا

 



خلاصه ای از کتاب:

در شهری که منبع جادویش رو به کاهش گذاشته، پای پسرکی به دنیا و زندگی پرماجرای جادوگران باز می‌شود. «کان» همان روزی که جیب «نِوری» را زد و سنگ جادوی جادوگر را لمس کرد، باید می‌مرد؛ سنگی که از آن برای متمرکز کردن جادو و اجرای طلسم‌ها استفاده می‌شود. ولی به دلیل نامعلومی زنده ماند. این موضوع توجه «نِوری» را جلب می‌کند و او «کان» را به عنوان دستیار خودش برمی‌گزیند، به این شرط که پسرک برای خودش سنگ جادو پیدا کند. ولی «کان» بین درس‌های جادوگری و کمک به «نِوری» برای پیدا کردن جواب این سؤال که چه کسی یا چه چیزی جادوی شهر را می‌دزدد، زمان کمی برای جست‌و‌جوی سنگش دارد.

 

و شعر که همه چیز است و همه چیز خواهد بود:

 

فقط نترس در این خواب خسته لولو را

تفم کن از دهنت،‌ هسته های آلو را

دوباره قهرم کن یا دوباره راضی کن

مرا بزرگ شو در خانه، خاله بازی کن

بپیچ وسوسه را لای نرمی ِ پوشک

بمیر در وسط قایم ِ من از موشک

بخند در وسط صف، به شیرخشک و نفت

برو به کشوری از دست هایمان می رفت

بگیر در غم آژیرها پناهت را

گمم کن از لای هر جنازه راهت را

نباش در همه ی روزهای بعد از این

نباش در خبر بد، پدر، دو پا، یک مین

نباش در روز قطعنامه، جام زهر

نباش شاهد سازندگی درد و شهر

نباش در جشن و بغض سیّد ِ خندان

نباش در این خردادهای در زندان

نباش در سال ِ ... [یک سکوت اجباری]

فقط نباش، همین، یک «نباش» تکراری

مرا نترس در این خواب خسته لولو را

تفم کن از همه چی، هسته های آلو را

بخواب در همه ی روزهای تلخ زمین

مرا بزرگ نشو، با خودت بمیر، همین

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعر, محسن عاصی, غزل پست مدرن, عکس
نوشته شده توسط محسن عاصی در چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 18:38 | لینک ثابت |

چند احتمال در یک رابطه‌ی عشقی

«چند احتمال در یک رابطه‌ی عشقی»

 

«رفتن»

 

ماشین بی‌انگیزه‌ای در کوچه‌ی بن‌بست

سطل زباله لب به لب از موش‌های مست

یک تیر برق گم شده در اوج تاریکی

در یک شبِ پوسیده در ظرفی پلاستیکی

زیر زمستان مردن هر خانه‌ای از درد

در فاضلابی یخ زده، در دست‌هایی سرد

با لمس رفتن‌هات از یک جای پا در برف

حتی بدون یک خداحافظ، بدون حرف

«نبودن»

 

تنهایی جا‌مانده در هر روز و در هر سال

دیروز پوسیده پر از آینده‌های کال

تنهایی جا‌مانده‌ات در خالی ِآغوش

سطح خیابان‌ها پر است از فضله‌های موش

شب‌ها سیاه و روزها لبریز خاموشی

مثل لباسی که به وقت مرگ می‌پوشی

ماشین مرده، مرد مرده، جاده‌ای مرده

حس سفر را هم نبودن‌هایتان برده

که نیستی، آغوش من از بی‌کسی خسته‌ست

و نیستی، دنیا میان خانه یخ بسته‌ست

«برگشتن»

 

یک گربه‌ی سرگرم با ظرفی پلاستیکی

دنیای خواب آلود می‌فهمد که نزدیکی

بو می‌کشد خانه تو را از جاده‌های دور

از رفتگر پر می‌شود این کوچه های کور

ماشین پیری ‌می‌کشد من را به استقبال

دیروز و فردا گم شده در لحظه‌های حال

لمس نسیمی گرم، بعد از قرن‌ها سردی

ای کاش این بوی تو باشد، کاش برگردی

«برنگشتن»

 

یک تیر برق خم شده از غصه و کابوس

ماشین مرده، لانه‌ی یک مشت موش لوس!

یک کوچه‌ی تنها و یک خواب زمستانی

یک خانه از چشم انتظاری رو به ویرانی

هر روز شب، هر سال شب، یک عمر تنها شب

تصویر برگشت تو در کابوس‌ها، در تب

‌ گیر زمستانم... و باقی باز پر حرفی‌ست

گیر زمستانم... و دنیا تا ابد برفی‌ست

 

 

محسن عاصی

 

 


برچسب‌ها: غزل پست مدرن, شعر, عکس
نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 1:4 | لینک ثابت |

قدّاره و انتلکتوئالیته!

 

کُلت از کمر افتاده و قتل از دهان انگار

در من جنایت می‌کند این روزها سیگار

قدّاره‌بندی خانه را حمام خون کرده

دارالمجانینی مرا سهم جنون کرده

از من بریده آروزها، عشق‌ها، موها

از خود کٌشیدن ها مرا کشتند چاقوها

شک ریخته از فکرها در فلسفه‌هایم

هر شب مگس افتاده در تنهایی و چایم

غصه مرا بالا کشیده، عُق زده در درد

از گریه‌ها افتاده‌ام در پای هر نامرد

سگ دو زدم شب را که از روزم سگی‌تر بود

خوابانده‌ام در زیر گوشم که چرا کر بود؟!

موی تراشیده مرا زندانی غم کرد

من ایستادم، ایستادن ها مرا خم کرد

از عشق گفتم، کُلت امّا حرفش از خون بود

نارو زدن در مکتب قدّاره قانون بود

خاکسترم کردند از لب‌های هر جایی

پُک می‌زدند و له شدم در زیر دمپایی

دیوانه را از جمع دیوانه جدا کردند

که به تن یک تخت بستند و رها کردند

تنهایی‌ام می سوزد از سیگار و قدّاره

زوزه کشیدم غصه را از سینه‌ای پاره

جان کندم از شک‌ها و جان دادم به خاموشی

از خودکُشیدن‌ها مرا کشته فراموشی

از یک تن ِ مرده به تخت مرده‌ای بسته

خون می‌چکد بر سینه‌های خانه‌ای خسته

له بود امّا دود می‌کرد از خوشی انگار

آخر جنایت کرد این ته مانده‌ی سیگار

 

روز روشن

 

نقد فیلم

به بهانه ی اکران نوروزی فیلم
«روز روشن»
کارگردان: حسین شهابی

فیلم نامه نویس و کارگردان وقتی به سراغ ایده هایی تکراری می روند احتمالا حرف جدید و یا روایت نویی را در ذهن می پرورانند و این تنها نکته ی هیجان انگیزی بود که من را به دیدن روز روشن راغب می کرد. قصه ی تلاش زنی برای رهایی یک مرد از زندان و یا اعدام ایده ای است که از بیضایی و قادری تا جیرانی طی سال های گذشته تجربه اش کرده اند و نمونه های موفق و ناموفق متعددی را به سینمای ایران عرضه کرده اند و تنها تفاوت این آثار که از آن ها فیلمی موفق و یا ضعیف ساخته قدرت پرداخت قصه در هر یک از این آثار است. همان جایی که روزروشن علارغم شایستگی هایش دچار ضعف هایی شده که فیلم را از موفقیت دور نگه داشته است. عناصر ابتدایی فیلم نامه نویسی نظیر گره افکنی و پرداخت و گره گشایی به ترتیبی که در کتاب های تئوری ذکر شده رعایت شده اند اما شتاب فیلم در گره افکنی و رسیدن به متن ماجرا در 5 دقیقه ی ابتدایی فیلم، مولف را ناچار کرده تا داستان را به جای نمایش دادن، از زبان شخصیت ها تعریف کند و این تعجیل موقعیت باورناپذیری را ایجاد کرده که در آن زن جوانی به محض این که در یک تاکسی می نشیند، کل ماجرا را( که در واقع نقطه ی گره افکنی داستان است) برای راننده ای که او را نمی شناسد تعریف می کند و راننده بدون هیچ مقدمه ای و بلافاصله درگیر حل مشکل می شود!
فیلم از جنس فیلم های به اصطلاح خیابانی است که نود درصد اثر در لوکیشن خیابان اتفاق می افتد و نمایش دهنده ی تلاش یک زن با بازی پانته آ بهرام برای پیدا کردن شهود یک قتل و اثبات بی گناهی متهم است و مهران احمدی در نقش راننده ی آژانس تلاش باورناپذیر این زن را همراهی می کند. باور ناپذیر از این جهت که زن نه همسر متهم است و نه هیچ گونه نسب نسبی با او دارد و تنها معلم مهد دختر اوست، نکته ای که با پرداختی مناسب در یک سوم انتهایی فیلم به نقطه ی قوت اثر تبدیل شده و شما را به سمت پایان بندی سوق می دهد. 
اتفاقات و دیالوگ های بین شخصیت های فیلم خوب اما قابل پیش بینی است، بازی ها خوب است اما کاملا قابل انتظار و مسیر حرکت داستان هم شما را به سمت پایانی قابل پیش بینی تر از هر نکته ی دیگر فیلم پیش می برد و تنها با نکته ی پاراگراف قبل شما را کمی غافل گیر می کند. نکته ای که اصل غافل گیری اش را مدیون پرداخت نشدن شخصیت های اصلی است که انگیزه ی کاراکترها را از تماشاگر مخفی کرده است. در واقع در داستان همه چیز در سطح فیلم اتفاق می افتد و شخصیت های بدون پیشینه، عملکرد های فاقد انگیزه ی درونی خود را به فیلم تحمیل می کنند. پانته آ بهرام مهران احمدی خوب های همیشه خوب فیلم هستند و پایان بندی مناسب فیلم را از تبدیل شدن به یک فیلم هندی نجات داده است!
روز روشن یک فیلم معمولی است که یک ساعت و نیم از عمر شما را به خوبی پر می کند اما وقتی از در سینما خارج می شوید، از دنیای فیلم هم خارج شده اید!

 

 

 

  آن استونسون

ترجمه

 

زندگی در آمریکا

«آن استیونسون»

ترجمه‌ی «محسن عاصی»


آدم‌های باهوش هاروارد می‌گویند:
«زندگی در آمریکا
بهای زندگی در نیواینگلند است.»

اهالی کالیفرنیا فکر می‌کنند
زندگی در آمریکا پاداشی است
برای زندگی نکردن در جاهای دیگر.

بقیه‌ی کشور چی؟
یعنی ممکن است 
بین این دو قطب با آرایش بی‌روح و اضافه‌ وزن خطرناکشان له شوند؟

نه، دقیق‌تر نگاه کن
زیر پوشش نور و صدا
هر دو ساحل با سرعت به سمت هم حرکت می‌کنند

سانفرانسیسکو
همین حالا هم در نیمه‌ی راه اوماها است
بوستون پریشان است و راهش را در دیتروید گم کرده

ساکنان، درمانده‌اند و امیدوارند که 
در این وسط حفظ شوند.
و تو به درگاه کوهستان‌ها و صحراها دعا کن که آ‌ن‌ها را از هم جدا نگه دارد.

 

 

دکلمه

این شعر جنگ من را احتمالا بارها خوانده اید و بارها شنیده اید اما برای اولین بار در ضبطی استودیویی و با آهنگ سازی دوست خوبم یاسین صفاتیان دانلود کرده و بشنوید:

دانلود دکلمه

 

 

چهارصندوق

 

نقد کتاب

نمایشنامه‌ی «چهار صندوق». اثر بهرام بیضایی. تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان. چاپ هشتم: 1388. 95 صفحه. 5000 تومان

 

نمایشنامه‌‌ی «چهار صندوق» روایت نماد گرایانه‌ی بهرام بیضایی از چگونگی شکل گیری و قدرت یافتن نظام‌های توتالیتر و نگاه او به کنش و واکنش‌های متقابل حاکمیت و مردم در پروسه‌ی شکل گیری و ثبات این گونه نظام‌هاست. بیضایی در سال 1346 با نگارش این نمایشنامه و با استفاده از شخصیت‌های داستان خود، نمایی کلی از جامعه‌‌ی آن روزها به ما می‌دهد و در نمایش خود هر شخصیت را نماینده‌ی گروهی از طبقات اجتماعی و صنفی تعریف می کند، به گونه‌ای که شخصیت «سرخ» نماد قشر بازاری و فعالین اقتصادی، «سبز» نماینده‌ی طبقه‌ی اندیشمند و مذهبی، «زرد» نماد گروه‌ها و شخصیت‌های سیاسی و مبارز و در نهایت «سیاه» نماد طبقه‌ی فرودست اجتماع و یا به اصطلاح توده‌‌ی مردم هستند. شخصیت «مترسک» نیز دیکتاتور و یا قدرت تمامیت‌خواه حاکم را نمایندگی می کند تا کل نمایشنامه‌، عرصه‌ی تقابل «مترسک» و چهار شخصیت دیگر باشد.

بیضایی برای نمایش خود یک روایت خطی و ساده را انتخاب می کند و در دو پرده به روایت آن می پردازد. روایت خطی نمایشنامه‌ی تنها یک بار و به ضرورت زمانی داستان، دچار جهش شده و این جهش و تغییر فضا و زمان‌ را با اتمام پرده‌ی اول و آغاز پرده‌ی دوم نمایش داده است.

نمایشنامه از آغاز و بدون مقدّمه و یا فضاسازی به سراغ اصل داستان که همان خلق دیکتاتور است، می رود و خواننده و تماشاچی را درگیر خود می کند. از ابتدای نمایش ،مولف با تلاش برای نشان دادن نقش هر یک از شخصیت ها و میزان تاثیر گذاری آن ها در فرآیند داستان و با توجه‌ی نماد گرا بودن تمامی عناصر روی صحنه، از پرداخت دقیق شخصیت ها به صورت آگاهانه پرهیز می‌کند تا مخاطب را با تیپ‌هایی که دارای ویژگی های عام هستند روبه‌رو کند و از ابتدا تاکیدی بر نمادگرا بودن آنها داشته باشد. لحن هر یک از شخصیت ها برخاسته از جایگاه اجتماعی و متناسب با دریافت کلی و پذیرفته شده از آن طبقه است و به این ترتیب کلیتی قابل پذیرش در ذهن مخاطب ساخته می شود.

نمایشنامه به واسطه‌ی موضوع و رویکرد نمادگرایانه‌ی خود، ناخودآگاه آثاری نظیر «مزرعه‌ی حیوانات» و «هزار و نهصد و هشتاد چهار» اثر «جرج ارول»[1] را در ذهن تداعی می کند. از سویی دیگر با دقت در جنس پرداخت عناصر نمایشی نظیر لوکیشن و شخصیت و فرم روایی اثر، نزدیکی قابل توجهش  با آثار ابزورد و معروف ترین آنها یعنی «در انتظار گودو»[2] را می توان دید و می توان دریافت که بیضایی با ادغام هر دوی این رویکردها زمینه را برای پایان بندی درخشان نمایشنامه آماده می کند. در کل اثر مایه‌های ابزورد با نوعی بیهودگی و بی نتیجگی تلاش شخصیت ها نمایان می شود و امیدهای سرخورده‌ی شخصیت ها ما را به یاد دیالوگ های «استراگون»[3] می اندازد. هر چند که این همسانی تا پایان ادامه نمی یابد و در پایان بندی هویت مستقل نمایشنامه نمود پیدا می کند.

در حقیقت «چهار صندوق» را سیاسی‌ترین اثر بهرام بیضایی می توان دانست و آن را همانند تنها بیانیه‌ای سیاسی او می توان از نظر گذراند. بیضایی اگر در سایر آثار خود رگه‌هایی از آراء سیاسی‌اش را نمایان کرده بود، در این نمایشنامه تحلیل خود را رو در روی مخاطب قرار می دهد و آن را با ابزار هنر بیان می کند. اگر چه این نمایشنامه به مثابه یک بیانه‌ی سیاسی است اما خنجر انتقاد آن تنها به سمت حاکمیت نیست، بلکه مردم را نیز نشانه گرفته است. لحن و رویکرد مولف در کل اثر و در مواجهه با تمامی شخصیت ها رویکردی انتقادی است. به واقع بیضایی به همان اندازه که حاکم تمامیت خواه را عامل شرایط می داند، این شرایط را زاده‌ی عملکرد سایر شخصیت ها و در واقع محصول کنش اجتماع دانسته و در کل نمایش به ترسیم نتیجه‌‌ی رفتارهای اجتماع در قبال سازمان حاکم پرداخته است. در کل نمایشنامه «مترسک» به نوعی آگاه ترین شخصیت نمایش است و تنها کسی است که رویکرد خود را در قبال سایر شخصیت ها را به واسطه‌ی شناخت رفتار طبقاتی‌شان تغییر می دهد. «مترسک» در پیش بینی رفتار سایر شخصیت‌ها دقیق است و همچون «ناظر کبیر» داستان «ارول» تحلیل اجتماعی خود را پایه‌ی تسلطش بر جامعه قرار داده است و سلطه پذیری سایر شخصیت‌ها نیز برخواسته از ویژگی‌های طبقاتی آنهاست.

وجه تسمیه ی نمایشنامه ی «چهارصندوق» برگرفته از نوعی رقص نمایشی ایرانی است که به «چهارصندوق» معروف است.
«یکی از بدعت هایی که نخست در رقص به وجود آمد این بود که چهار رقاص را با چهار لباس رنگی قرمز ، آبی ، زرد و بنفش قبلا در چهار صندوق پنهان می کردند و چند صندوق کش آنها را به محوطه ی رقص می آوردند و می گذاشتند و می رفتند. اندکی بعد در میان هیجان تماشاگران و به همراه موسیقی ، صندوق ها یک به یک باز می شد و رقاص ها تک تک بیرون می آمدند ... بعد به صندوق ها بر می گشتند و صندوق کش ها می آمدند و آنها را می بردند. به هر حال این رقص که بسیار مورد علاقه ی مردم بود چندی بعد با تغییر شکل و با نام «چهارصندوق» به تقلید راه پیدا کرد. به جای رقاص بنفش شخصیت دیگری یعنی سیاه در کنار سه نفر دیگر ظاهر شد. داستان تا حدی اصلیت ماجرا را حفظ کرد، به علاوه به آن رنگی از تمسخر بخشید که مشخصه ی تقلید بود. چهار مرد ، خصوصیات ، رنگ و لهجه ی یکدیگر را مسخره می کردند. دعوایی در می گرفت و زرد برنده می شد و بعد آشتی و آخر کار همه با رقص و آواز به صندوق ها بر می گشتند.»
[4]

با توضیحات فوق می توان دریافت که نمایش «چهار صندوق» از حیث ساختار ادبی و شکل اجرایی برگرفته از این گونه رقص است.

با نگاهی گذرا می توان دریافت که در کل نمایشنامه، نوعی پوزخند و تمسخر در دیالوگ‌ها و شکل اجراء به چشم می خورد:

سرخ : [به سبز] بفرما، اگه گفتین؟
سیاه : به روز ما نیفتین!
سبز : [به سیاه] چقدر آقا خرفتین!
سرخ : [به سیاه] سراپا حرف مفتین!
سیاه : عجب گردن کلفتین!

نگاه تمسخر آمیزی که در اجراء پیش بینی شده، همان گونه که گفته شد بسیار نزدیک به نمایش های سنتی نظیر «روحوضی» است. از سوی دیگر نمایشنامه در همه‌ی ابعاد خود مبتلا به نوعی سادگی خود خواسته است. بیضایی همانگونه در داستان خود نشان می دهد، شرایط سخت به وجود آمده در نظام های توتالیتر را ناشی از عملکردهای ساده اما اشتباه جامعه می داند و با بسط دادن این سادگی به عناصر فرمی، نوعی تطبیق فرم و محتوا را به وجود آورده است. جزئیات دیالوگ پردازی ها، حرکات طراحی شده، اجزاء صحنه نظیر دکور و لباس و... همگی موید این رویکرد فرمی بیضایی هستند.

در حقیقت مولف وضعیت کنونی جامعه را موقعیتی مضحک  اما ساده تصویر کرده که با نگاهی خردگرایانه در تعارض است و این  دیدگاه خود را به عناصر نمایش بسط داده است و از سوی دیگر ویژگی‌های محلی و بومی را در آن تزریق کرده تا بتواند تحلیل خود را از کلی گویی نجات داده و مختصات زمانی و مکانی دقیق تری را در اختیار مخاطب خود قرار دهد.

بیضایی در «چهار صندوق» به هیچ عنوان آن دیالوگ نویس قهار آثاری نظیر «مرگ یزدگرد»[5] نیست. او تاکید خود را در اثر بر شکل روایت و مسیر حرکت داستان قرار داده و از دیالوگ پردازی به شکلی آگاهانه پرهیز کرده است . از سوی دیگر نمایشنامه اثری مبتنی بر توانایی بازیگران نیز نیست و موقعیت های پیچیده‌ای را خلق نکرده تا برای به تصویر کشیدن آن ها توانایی بازیگران را در بوته‌ی آزمایش قرار دهد واز این دو حیث «چهارصندوق» را می توان نمونه‌ی منحصر به فردی در آثار او دانست. به واقع عنصر ادبی «چهار صندوق» بر وجه نمایشی آن قالب است و برخورد با آن به مثابه یک متن تاثیری متفاوت از اجرای نمایشی آن ندارد.

نمایش «چهارصندوق» بیضایی با لحنی سرشار از استحضاء، اگرچه روایتی نا امیدانه از جامعه ارائه می دهد اما در پایان و در جایی که شخصیت «سیاه»، نمایش را با دیالوگ «خورشید... خورشید» به پایان می برد، هنوز روزنه‌ی امیدی را برای جامعه‌ متصور است و آینده‌ روشنی را پیش روی ما قرار می دهد. و در واقع این پایان بندی نقطه‌ی افتراق آن با ابزورد است و اگرچه در پرداخت به آن نزدیک شده اما نهایتا «چهار صندوق» بیضایی را نمی توان اثری ابزورد دانست.
بیضایی در سال 1346 با نگارش «چهارصندوق» با بکار گیری شیوه‌ای نوین در نوپردازی، نوعی پابندی و وا‌م گیری از شکل کهن نمایش ایرانی و عرضه‌ی محتوایی جدید را عرضه می کند که در آثار بعدی او به شکل‌های متفاوتی نظیر وام گرفتن از «نقالی» و «تعزیه» آن را ادامه می دهد و به نوعی الگوی هنری تبدیل می کند. در واقع «چهارصندوق» به همان اندازه که میراث دار پیشینه‌ی تاریخی یک گونه‌ی نمایشی است در محتوی تازگی خود را دارد و با نوعی نگاه سیاسی، مرز بندی خود را با ریشه های خود مشخص می کند.
 



[1]  اریک آرتور بلر  Eric Arthur Blair)‏) با نام مستعار جورج اورول  George Orwell))‏ (۱۹۰۳ - ۱۹۵۰) داستان نویس، روزنامه‌نگار، منتقد ادبی و شاعر انگلیسی بود.

[2]  «در انتظار گودو» نمایشنامه‌‌ای اثر ساموئل بکت (Samuel Becket)، نمایشنامه نویس ایرلندی

[3]  یکی از شخصیت‌های نمایشنامه‌ی «در انتظار گودو»

[4]  تنپوشی از آینه (ساختمایه ی نمایش های ایرانی در آثار بهرام بیضایی)، رسول نظرزاده، تهران. نشر روشنگران  

[5]  مرگ یزدگرد(مجلس شاه کُشی)، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ هفتم،۱۳۸۳

 

 

 

شعر

 

 قدّاره‌بندم که در این سگدانی‌ات دفن است

این خاک قبرستان که جای نامسلمان نیست

از زورخانه‌ها صدای گریه می‌آید

با تیغِ ناحق مردن یک مرد آسان نیست

 

شاه شهیدم که عمارت‌هاش از خون است

تمثالم از خبط خزینه رو به ویرانی‌ست

با دست‌هایم رعیت ناچیز پروردم

«میرزا‌ تقی‌خان»ها و «میرزاهای کرمانی»‌ست

 

یک مرده شورم، آبِ مرده بخت من را کشت

غسّال از پستان کال ِمُرده‌ای می‌مرد

گاهی به دندان طلایی دل نمی‌بستم

گاهی قبای کهنه‌ای هوش از سرم می‌برد

 

در رسم پا اندازی‌ام یک شهر آلوده‌ست

جنس لطیفِ بی‌لچک حلوای شیرینی‌ست

در مطبخ ِهر خانه از من گفتگویی هست

شیرین بیان! نقل جوانی یا که پیری نیست

 

من خانه‌زادم، کُلفّتی مطبخ به دوش و شاد

یک روز دایه بر سر نوزادِ بی‌خوابم

روزی میان حوض ِپر یخ، رخت می‌شویم

گاهی جماعی گرم در شب های اربابم

 

یک حاجی‌ام، پیر و امین ِصنف قصّابان

رزق حلالم نقل هر بازار و دکّان است

در حُجره‌ چندین شقّه از یک ذبح پر مایه

در پشت حجره، قاطر پیری که بی‌جان است

 

قزاقم و گاهی لچک‌کِش بر سر بازار

از امنیّه هر کوچه‌ی این شهر آسوده است

باج سبیل و پول چایم، رو به راهم کن!

گاهی ترقّی به کمی ارفاق آلوده است!

 

گیجم در این سگ‌دانی و دربار و قبرستان

گیجم میان روسپی‌خانه، در این مطبخ

گیجم در این بازار و این امنیّه‌ی نا‌امن

گیجم ولی شاید...

یک انتلکتوئلم

که تاریخ می‌داند

و گاهی شعر می‌نویسد

و تنها زمانی در باب اساس ترقّی خوب نطق می‌کند

که حداقل

یک دوشیزه در جمع

حضور داشته باشد!

 

 

محسن عاصی

 

 


برچسب‌ها: شعر, دلکمه, نقد فیلم, ترجمه
نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 0:38 | لینک ثابت |

ملّا‌‌‌عمر

 

«کجا داره میره؟  د آخه به چی رسیده؟ سوسک و مورچه دارن تو مرداب تکنیک دست و پا می زنن دیگه.همش هم به خاطر این شکم صاب مرده است. راحت لم دادن. معنویت چی شد بدبخت؟  به سرعشق چی اومد؟»

هامون، مهرجویی

 

سینما اگر صنعت سرگرمی نباشد، باید آن را در دست گرفت و ورق زد و سینما اگر ادبیات نباشد، سینما نیست! دعوای من و آکادمی اسکار را همین جمله ی قبلی حل می کند، در واقع من به نیمه‌ی آخر جمله معتقدم و آن ها به نیمه ی اول آن، یا بهتر بگویم تا همین چند روز پیش فکر می کردم که دعوایمان سر همین چیزهاست، تا این که ماجرا عشقی شد! و پای هانکه به میان آمد، هانکه از یک دنیای بدون سرگرمی  و خالی از عناصر ادبی تا کاندیداتوری اسکار در چندین رشته رفت و همه ی معادلات را بر هم زد! من «عشق» را دوست ندارم، من سینمای متفاوت نما که تنها هنرش متفاوت نمایی است را دوست ندارم! اما انسانیت، معنویت، اگر سینما همین ها باشد چی؟ اگر بشود از «جشن عاطفه ها» در ایران فیلمی ساخت و اسکار برد چی؟ اگر همه ی 6000 عضو آکادمی آدم هایی حساس باشند که با دستمالی برای پاک کردن اشک هایشان فیلم می بینند چی؟ هیچ چی!

من هنوز هم معتقدم که سینما اگر ادبیات نباشد، سینما نیست! حتی با چاشنی انسانیت و سرگرمی!

 

 

«لئونارد میگه این پایانه تمدنه وقتی کسی رو واسه ساعت 4 دعوت میکنی و اون ساعت 2:30 میاد.»

ساعت ها، استیفن دالدری

 

من ترانه ها را می نویسم که یک نفر بیاید و آن ها را روی نت ها سوار کند و به گوش هایی برساند که چشم دیدن یک شاعر را ندارند! پس، ترانه ای از من به اسم «دیوار»، با صدای «دکترامیربهرام خسروی» و ملودی «کاوه آفاق» را بشنوید:

دیوار

 

امیر بهرام+ کاوه آفاق+محسن عاصی

 

«یک ملیون دلار با حال نیست، می‌دونی چی باحاله؟ یک میلیارد دلار. این دهن همه رو می‌بنده.»

شبکه اجتماعی، دیوید فینچر

 

اسامی منتخبین جایزه ی ادبی بنیاد ژاله اصفهانی در لندن

 

«تو دنیا نزدیک 550 میلیون سلاح گرم وجود داره، یعنی به ازای هر 12 نفر یک سلاح وجود داره. حالا سوال اینه که ما 11 تای دیگه رو چه جوری مسلح کنیم؟»

ارباب جنگ، اندرو نیکول

 

 

شبمان از گلوله سوراخ است

آسمان لای دود می‌میرد

چشم یک نوجوان افغانی

بودنم را نشانه می‌گیرد

 

بمب و دیوار منفجر شده‌ای

مرگ را دسته دسته تو می ریخت

که ستون‌های پایگاهم را

خشم «ملّا‌‌‌عمر» فرو می‌ریخت

 

من‌ ِکز کرده گوشه‌ی برجک

خیس کرده جهان ویران را

خانه‌ام، مادرم، نمی‌فهمند

کینه‌ی مردمان افغان را

 

زار زار از تفنگ ترسیدم

کشته این بغض‌ها دهانم را

با همین چشم‌های خود دیدم

سر بریدند دوستانم را

 

وطنم دور و مردنم نزدیک

ردّ امید در سرم گم شد

وسط خشم و خاک و خمپاره

نامه‌ی دوست دخترم گم شد

 

از شبیخون، شب و دلم خون ا‌ست

این طرف مرگ و مرگ جامانده

آن طرف کشوری فرو می‌ریخت

فتح شد در سکوت، فرمانده

 

در سرم زوزه های پیروزی‌ست

پرچمی پاره شد میان باد

من نگهبان برجکی بودم

که به پای مهاجمان افتاد

 

 

محسن عاصی + mohsen asi

 

 


برچسب‌ها: ملّا‌‌‌عمر, غزل پست مدرن, افغان, شعر
نوشته شده توسط محسن عاصی در یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱ ساعت 22:54 | لینک ثابت |

از من سوالت را نپرسیدی، نپرسیدی

 

«زخم‌های آدم سرمایه است حامد!
سرمایه تو با این و اون تقسیم نکن
داد نزن، هوار نکش
آروم و بی سروصدا همه چی رو تحمل کن!»

(شب یلدا/ کیومرث پوراحمد)

 

 

«کشتارگاهم» توی میدانی که «بهمن» بود

حتی «ولی عصر» سمت «راه آهن» بود!

باید پیاده می شدم از «انتظار» اما

این ایستگاه ِ رفته روزی خانه ی من بود


من داغ می کردم ولی بوی کباب آمد!

در «عصر بیداری» نشستم، وقت خواب آمد

از من سوالت را نپرسیدی، نپرسیدی

از نامه های چاهی ات آخر جواب آمد!


بغض زمستانم، که مثل برف غمگین است

حتی ترافیک «ولی عصر» سنگین است

در لابه لای گله ی خوشحالشان گیریم

- قصاب می خندد - همیشه آخرش این است


من دیر کردم از خیابانی که طولانی ست

تو روی ریلی مرده و این شهر طوفانی ست

چاقو بریده هر رگ و هر راه ِ میدان را

اما ندیدی، قهرمان قصه ات جانی است

میدان گیجی، راه را تا آخرش می رفت

که منتظر بودیم و کم کم باورش می رفت

آخر قطارت سِر شد و راه سفر یخ زد

در شهر ما هر کس مسافر شد، سرش می رفت


«بهمن» به «اسفندی» رسید و آخرش دود است

«خورشید پشت ابر»، زیر برف ها بوده ست

نه رفته ای، نه مانده ای، مرد بلاتکلیف

من گفته بودم که برای سوختن زود است

 

 

پی نوشت:

کامنت ها بسته است! مخاطب «مرسی» و «ممنون» نویس اگر کامنت نگذارد من راحت ترم.

 

 

 


برچسب‌ها: شعر, ولی عصر, غزل پست مدرن
نوشته شده توسط محسن عاصی در شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۱ ساعت 12:5 | لینک ثابت

تنهایی ام شبیه مهندس هاست

 

«مرد باید رو گرده‌ی زمین سنگینی کنه»

(سفر سنگ، مسعود کیمیایی)

 

فاطمه اختصاری عزیز را در آدرسی جدید و در اینجا بخوانید که به قول صائب:

«روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان / بخت سیاه اهل هنر سبز می شود»

 

این پست شما را تنها به شعر می سپارم که... همه چیز است.

دکلمه ی این شعر را با صدای خودم می توانید از اینجا دانلود کنید.

 

 

تنهایی ام شبیه مهندس هاست

با پیچ های مسخره درگیرم

در بشکه های روغن و غم غرقم

ماشین غیر قابل تعمیرم

 

آچار پیر، در ته یک جعبه

نشتی لوله های پر از نفتم

از پمپ جام کرده ی در قلبم

تا مغز داغ کرده ی تان رفتم

 

یک چرخ دنده ام که تَرَک خورده

 گاهی شکست ایده ی طرّاحم

 از طرح های تازه پُرم امّا

من جیب خالی ِته هر ماهم

 

من انفجار مخزن پر گازم

گاهی سقوط کارگر از سقفم

جان می کنم تمامی عمرم را

تولید ملّی ام... و نمی صرفم!

 

تنهایی ام شبیه مهندس هاست

رویای خاک خورده ی یک بیلم!

محصول مانده در ته یک انبار

من بغض کارخانه ی تعطیلم


 

 

 

 


برچسب‌ها: غزل پست مدرن, دانلود, مهندس, عکس
نوشته شده توسط محسن عاصی در پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱ ساعت 13:30 | لینک ثابت |

ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟


می چرخد و می چرخد و چرخش هیچ است

این هرزه اگر خوب بچرخد،«پیچ» است

با فلسفه و قدرتمان بسته نشد

این پیچ تمسخر جناب «نیچه» است

 

«هنر دم دستی» عنوانی است که من به نوعی اپیدمی گرایش به یک گونه ی هنری می دهم. برای درک پدیده ی هنر دم دستی باید کمی به عقب برگردیم و روزگاری را به یاد بیاوریم که همه شاعر بودند، یا حداقل در دوره ای از زندگی شان چیزهایی نوشته بودند که احساس می کردند می تواند شعر باشد، به خانواده هایمان نگاه کنیم، به دوستانمان، ‌به انجمن های ادبی کوچکی نظیر آنهایی که در شهرستان های کوچک، در دانشگاه ها و... شکل می گیرند، در همه ی این اجتماع ها موج نویسندگان و شاعرانی را می بینیم که با چند تجربه ی کوچک خود را وارد حیطه ی هنر و آن هم از نوع ادبیات کرده اند و در ضمن جسارت آن را هم داشته اند که اثر خود را عرضه کنند، با این اوصاف حجم کسانی که اعتماد به نفسه عرضه و در معرض نقد قرار دادن کارهای خود را نداشته اند را نیز باید در نظر گرفت و با کمی تامل و حساب ریاضی می توان به این نتیجه رسید که تعداد شاعرهای آماتور و حرفه ای در ایران از تعداد نقاشان، فیلم سازان، اهالی تئاتر، اهالی رقص و... بیشتر است!

اما این داستان مربوط به گذشته است، ظرف 5 سال گذشته و با تحولی تکنولوژیکی هنر دم دستی از ادبیات به سمت دیگری منحرف شد!پیش از آن که به تشریح این پدیده بپردازیم بگذارید نگاهی به علت تبدیل شدن ادبیات به هنری همگانی بیاندازیم.

در تاریخ این مملکت، از قرنها قبل و یا با نگاهی دقیق تر از ابتدای تاریخ مکتوب، چند هنرمند ایرانی بزرگ در هریک از هنرهای هفتگانه می شناسیم؟ مثلا در موسیقی، نکیسا و باربد، که تنها دو اسم اند و آوایی از آنها به گوش نرسیده و اثری از آنها باقی نمانده، از ابتدای تاریخ تا پیش از مشروطه تنها همین دو اسم به جا مانده و در صد سال اخیر هم نام هایی شنیده شده که اکثر آنها مربوط به دهه ی پنجاه و بعد از آن هستند، در واقع موسیقی ما بی اسطوره است و جایی در حافظه ی تاریخی ما ندارد، همین وضعیت برای سایر هنرهای هفتگانه به جز شعر و ادبیات صادق است و زمانی که به ادبیات می رسیم چندین تذکره پر از نام های شاعرانی پیدا می کنیم که در هر دوره ی تاریخی مشهور و به نوعی ستاره های عصر خود بوده اند و معاصرین بسیاری از آن ها را می شناسند و آثار آن ها به دستشان رسیده است. این حافظه ی تاریخی نوعی تساوی هنر برابر با ادبیات را هرچند غلط، در نسل های بعد از خود جایگزین کرده و یکی از دلایل همگانی شدن شعر و ادبیات است.

اما دلیل دوم که به جرات به اندازه ی دلیل اول نقش آفرینی کرده همان دم دست بودن ادبیات است، شما اگر در صد سال گذشته تصمیم به فیلم ساز شدن می گرفتید، باید از هفت خوان می گذشتید تا بعد از مدت های زیاد و هزینه ای سنگین به وسائل ابتدایی ساخت فیلم مثل دوربین و بوم صدا و نور و... دست پیدا کنید، برای موسیقی شما باید حداقل یک ساز خریداری کنید، وقت و هزینه ای را بابت آموزش اختصاص دهید، برای نقاشی و هنرهای تجسمی و ... هم به همین صورت و برای رقص هم اگر فیلم های آموزش رقص خردادیان را نادیده بگیریم! باید برای یادگرفتن آن علاوه بر شرایط مقدماتی نظیر پیدا کردن معلم و صرف هزینه و... باید با تابوها نیز وارد جدال شوید، اما ادبیات... در خلوت همه ی ما، در شکست ها، یاس ها، سرخوردگی ها، با حداقل امکانات، یعنی یک کاغذ و خودکار و با دیدگاهی غلط که «شعرنه تمرین می خواهد و نه استاد و نه مطالعه، بلکه باید جوششی از دورن باشد و مثل وحی بر شاعر نازل شود!!!»  شعر شکل می گیرد و ما هم دلق پاره اما فاخر شاعران را به تن می کنیم!

این دلایل ادبیات را به هنر عامه تبدیل کرده بود تا روزی که تکنولوژی با لقاح دو وسیله ی محبوب تلفن و دوربین، تلفن های همراهی که دوربین های عکاسی با کیفیتی داشتند را خلق کرد و از همان روز رقیبی تازه برای ادبیات شکل گرفت. در واقع در این زمان دیگر برای هنرمند بودن حتی نیاز به شکست عشقی خوردن هم نبود و با ثبت هر لحظه ای می شد عکاس شد! و از آن لذت برد.

موج گرایش به ادبیات اگر چه در قرن ها و سال ها جمعیتی غیر قابل شمارش را به سمت خود کشاند و جایگاه دست نیافتنی و هنری اش را دچار ابهام کرد اما با همین شیوه پتانسیل کشف استعدادهای خلاق و نوآور و باهوش در ادبیات را زیاد کرده و ستاره های زیادی را از این جمعیت به تاریخ ادبیات معرفی کرد، در واقع انجمن ها و حلقه ها و محفل های ادبی شلوغی که با استقبال زیادی رو به رو می شد شاعران خوبی را معرفی می کرد که در نهایت و عبور از فیلترهای متعدد هنری و تاریخی به  بزرگان ادبیات تبدیل می شدند. اما تغییر جایگاه ادبیات و اضافه شدن عکاسی به عنوان رقیبی جدی این موج استعداد را کم کرد و آن را به سمت عکاسی کشاند و طیف علاقه مندانی که انگیزه ی کار و تلاشی جدی در هنر را داشته باشند را در آن بیشتر کرد. هر چند که برای دیدن روزهای افول ادبیات هنوز زود است اما امروز شکفتگی و پیدا شدن استعدادهای تازه و خلاق درعکاسی به وضوح قابل مشاهده است و تاثیرات گسترده تر و جدی تر این اتفاق به وضوح  طی سالیان آینده قابل مشاهده خواهد بود.

تکنولوژی در گسترش مرزهای هنر دم دستی به همین جا اکتفا نخواهد کرد و به طور مثال با ساختن اپلیکیشن های موبایلی که به سادگی و بدون هیچ گونه هزینه،اطلاع و دانشی امکان استفاده از انواع قلم موها، رنگ ها و تکنیک ها را برای شما فراهم می کند به سراغ گونه های دیگر هنر نظیر نقاشی خواهد رفت تا آن را به عنوان هنری عام عرضه کند. باید با دقت و تامل بیشتری پدیده ی هنر دم دستی را رصد کرد، زیرا در سال های آینده به راحتی و با هر پدیده ی تکنولوژیکی ممکن است ستاره ای تازه در آسمان آن ظهور کند و با اقبال عمومی خود را به اوج برساند و ممکن است این اتفاق زمینه ی افول و کم رنگ شدن سایر گونه ها باشد.با همه ی این بحث ها سوال و دغدغه ای که به راستی باقی می ماند این است که آیا ادبیات ما در سراشیبی سقوط  بوده و در سال های از دست دادن هیجان جمعیتی، روزهای طلایی اش را پشت سر می گذارد؟

 

و در انتها شعر...

دکلمه ی این شعر را می توانید از اینجا دانلود کنید.

با احترام به سعدی بزرگ و شهریار:

 

تخت را کـُشتی و از خواب پریدم به رهایی

مانده ام در وسط عشق و معمای جنایی

که چرا مُرده ام از تو؟ که چرا توی کمایی؟

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»

 

پس کم آوردی و من از سر این غصه زیادم

سوختم آخر و بر زخم تو انگار پُمادم

که عفونت شده هر خاطره که مانده به یادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟»

 

شک نشسته به سرت، پُتک به دیواره ی خانه

که خرابم شده یک عمر، تو با بغض و بهانه

من به پای تو نشستم، تو در این حس زنانه

«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟»

 

کوچه را نه... که همه شهر شد انگار به نامت

گم شدی در همه جا آخر، بی رد و علامت

بی خداحافظی از کی تو بریدی؟ به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی»

 

بغض را خوردی و انگار که مُرده است گلویم

گریه در چشم نشسته است و نیاورده به رویم

که فقط هق هق آرام تو در زیر پتویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی»

 

به ته قصه رسیدن، به من ِکم شده از زن

به گره خوردگی لذت دوری تو با من

به خیالات کبودی که نشستی تو در این تن

«شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی»

 

که اگر مُردن من حرفی از این درد نمی زد

«شهریار» آمده با لشکر عشقت بستیزد

«سعدی» از دل غزلی خوب به پای تو بریزد

«محسن آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد!

که بدانست که در دام تو خوش تر ز رهایی»

 

 

 

 


برچسب‌ها: غزل پست مدرن, محسن عاصی, دانلود, دکلمه
نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۱ ساعت 22:14 | لینک ثابت |

آوار شدم

 

آوار شدم از تو، شرایط جنگی است
با قهر تو انگار که دنیا سنگی است
تو مرد نبوده ای بفهمی که چرا؟
یک قافیه ی رباعی ام «دلتنگی» است

 

این راه از آخرش ناامید شد و رهایمان کرد، بروید، چشم های جهان بسته است و خواب هایش آشفته، ما هم مرده ایم، تمام کسانی که نیمه ی راه، مقصد را فراموش می کنند ما را کشتند  و بر سر جنازه هایمان از روزهایی حرف زدند که روز نبود، دروغ بود. بردارید و ببرید، تمام چیزهایی که سهم ما بود، قسمت شما شد. ما با جنازه هایمان، نداشته هایمان، آرزوهایمان، گوشه ای می نشینیم و به دری نگاه می کنیم که هیچ وقت  باز نخواهد شد تا... تو را برگرداند.

 



«- وقتی بهش گفتید بیاد با دوستتون آشنا بشه چیزی نگفت؟
- قبلش می تونم یه چیزی بهتون بگم؟ الی...
- ببینید خانوم، من فقط می خوام یه چیز رو بدونم، فقط... بشینید. یا آره یا نه... شما گفتید واسه این ماجرا واینا...
- ببینید...
- نگفت من یه نامزدی، یه کسی رو دارم؟ گفت یا نگفت؟
- ببینید اونم واقعا...
- واسه من خیلی مهمه، من سه سال زندگیمو گذاشتم، همه چیمو گذاشتم.
- شمام می شه بشینید.
- نگفت نه؟ گفت یا نگفت؟
- نــــــــــــه، نگـــــــــفت.»

 

(درباره ی الی، اصغر فرهادی)

 

شما هنوز نمی دانید که بین آدم هایی که شما را نابود می کنند و کسانی که با بغض شما چند صد کیلومتر را می کوبند و خودشان را به تنهایی ات می رسانند چقدر تفاوت هست، اما من می دانم و همین دلایل کوچک برای ادامه دادن کافی است.

 

نگاه رضا پیرحیاتی به سه شعر از من 

 

و شعر که هنوز هم که هنوز است همه چیز است: 

دکلمه ی این شعر را می توانید از اینجا دانلود کنید. (و لطفا حتما دانلود کنید!)


که «خواجو» در سر ِمن گـُر گرفته، پل نمی خواهد

که این دیوانگی ها در سرم الکل نمی خواهد

میان «گاوخونی» غرق می شد چشم های من

تو قصابی و گاو ِ خونی ام آغُل نمی خواهد

جهان را نصف کردیم و جهانی نصفمان می کرد

کسی «زاینده رود» خشک را در کل نمی خواهد

کلاغان عاقبت پرواز می کردند شهرم را

که دیگر «چارباغ» سوخته، بلبل نمی خواهد

میان دود و خون، قلیان شاه عباسی ام مرده ست

که از داغ سماورها کسی غُل غُل نمی خواهد

و آخر گنبد فیروزه ای تکرار خواهد کرد

که «عشقت کشت ما را»، شهر «داش آکل» نمی خواهد

 

 

 محسن عاصی

 

 


برچسب‌ها: محسن عاصی, رباعی, غزل, غزل پست مدرن
نوشته شده توسط محسن عاصی در چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۱ ساعت 22:13 | لینک ثابت |

قزلحصار

 

« تو این دنیا از یه نفر که معذرت می خوای، بقیه وامیستن تو صف »

(سگ کشی، بهرام بیضایی)

 

ما خبرهای بد و خوب زیادی را می شنویم اما کم کم مرز بین خوب و بد از بین می رود و زمانی می رسد که نمی شود تفکیک کرد، نمی شود فهمید که مرگ یک دوست اتفاق خوبی برای خودش است یا اتفاق بدی برای ما، مهاجرت یک رفیق اتفاق خوبی است یا بد و چیزهایی شبیه این، همه ی معیارها از دست می روند و از آن به بعد فقط باید به گزاره های خبری گوش داد و شبیه بچه های گنگ فقط نگاه کرد.

 

وبلاگ جدید دکتر موسوی

وبلاگ جدید آصف نوروزی

  

خانواده احتمالا سریع ترین مفهوم رو به انقراض نیست اما مهم ترین آنهاست. حجم آدم هایی که از جامعه ی کوچک و جبری شان به جامعه های خود ساخته پناه می برند روز به روز بیشتر می شود و تعداد پسرهایی که شب ها به خانه نمی روند و دخترهایی که حاضر نیستند بر سر یک سفره و با خانواده ی شان غذا بخورند روز به روز بیشتر می شود. اما تمام علائم این انقراض به همین سادگی نیست، نوعی تعهد درونی رو به زوال، این جمع کوچک را بی ریشه می کند و حجم خیانت هایی که شاید از پیچیده هم پیچیده تر هستند را افزایش می دهد. خیانت های عاطفی، جنسی، جسمی و...

چیزی که این روزها بیشتر از همه چیز من را به خودش مشغول می کند از دست رفتن همین گرایش انسانی به جمع کوچک خانواده است و این دل نگرانی ام خیلی بیشتر از مزخرفات ورد زبان مجری های برنامه های تلویزیونی است. متاسفانه رسانه های درجه ی دو گاهی بسیاری از مسائل را با پرداختن های نادرست، جبهه گیری های تبلیغاتی و سوء استفاده، از درجه ی اهمیت اجتماعی ساقط کرده و در حد سوژه ی میزگردهای تلویزیونی پایین می کشند. نسل ما بحران خانواده را نفهمیده و هنوز چیزی از انهدام این ساختار جبری نمی داند. از منهدم کردن همه ی قید و بندها لذت می برد و پیشنهاد جدیدی ندارد، روز به روز به بریدن از تعهد بیشتر دامن می زند و در دنیای بدون خدا و دین و اعتقاد و تعهد و حتی انسانیت خود معلق می شود، مشکل همه ی این بریدن ها نیست، مشکل نداشتن پیشنهاد است، به چیزی باید چنگ انداخت، وگرنه سردرگمی همه چیز را فرا می گیرد.

 

دو شعر از من در سایت آوانگاردها

 

« ما بچه های نسل وسط تاریخ هستیم. هیچ هدف و مقصدی نداریم، هیچ جنگ بزرگی نداریم، رکود شدید نداریم. جنگ بزرگ ما یه جنگ روحیه. رکود شدید تو زندگی خود ماست. همه ما بزرگ شده تلویزیونیم و می خوایم باور کنیم که یه روز میلیونر، ستاره سینما، یا موسیقی راک می شیم ولی نمی شیم. آروم آروم داریم متوجه واقعیت می شیم و خیلی خیلی هم کفری هستیم.»

(باشگاه مشت زنی، چاک پالانیک)

 

من امروز بیشتر از هر روزی دیگری نقد دارم، به همه چیز، به تمامی اصول پذیرفته شده، به روشنفکری، به مبارزه، به جهان بینی، به تحلیل و قضاوت، به ادبیات، به سیاست، به من، بله، حتی به من نقد دارم و همه ی این نقدها و سوال های بدون جواب چیزی را درون من زنده نگه می دارد و هزاران چیز را در من می کشد. امید، بزرگترین قربانی است، در وسط همه ی این نقدها و تردیدها و سوال ها تنها چیزی که با اطمینان به شما می گویم این است: روز خوب، وجود خارجی ندارد، منتظرش نباشید!

 

 

«- یه رفیق داشتم، یادش بخیر، حرف خوبی می زد، می گفت من یا باید تو قصر زندگی کنم یا تو زندون قصر.

- چی شد، به آرزوش رسید؟
- نه، بردنش قزلحصار...»

(برگ برنده، سیروس الوند)

 

و شعر...

 

بُرد ولی بازی ما فتنه ی رنگی نبود

طاق فرو ریخت ولی خانه کلنگی نبود

کشت ولی در سر ِ ما مرثیه جان می گرفت

درد از اندوه من و تو سرطان می گرفت

پای نهال تو پر از هلهله ی خارهاست

مشت گره کرده ی ما قسمت نجّارهاست

ساعت ما مرده و باید که فراموش کرد

داغ جگر گوشه، سر خاک تو خاموش کرد

دیو شدم، شیخ ِ اسیر تو چراغش کجاست؟

راوی من، آخر این قصه کلاغش کجاست؟

باخته ام در ته یک بازی بی قاعده

مرده کسی، بی هدف و علت و بی فایده

گمشده ای در ته رویای پر از رنگمان

بغض شده مرثیه ات بر لب آهنگمان

فتنه شده خاطره ای خوب از آلوچه ها !

شوخی ما، مُردن جدی تو در کوچه ها

غیرت یک کیسه پر از سیب زمینی خوب

باور رویای جوانه زدن تکه چوب

تجربه ای مشترک از گله زمان عبور

کور ِعصا کش شده ای، مانده در این جمع کور

وی (V)  وسط عکس تولد، بغل چند داف!

بحث سیاسی و پر از لذت زیر لحاف

فحش به بازیکن بی غیرت و به داوری

تو... که هنوزم که هنوز است پر از باوری

گفتم و هر چند که راوی تو مایوس نیست

مُردی و خاکسترت آبستن ققنوس نیست

آخر خط خون تو از کوچه ی ما پاک شد

حافظه ی جمعی مان نئشه ی تریاک شد

مانده از آن خاطره ها گوجه ی سبزی دُرشت!

این سرطان کشت تو را آخر و ما را نکشت

گوش همه در شد و دروازه ی شان گوش شد

قصه شنیدیم ولی... صبح فراموش شد

 

 

 

 

  


برچسب‌ها: محسن عاصی, غزل پست مدرن, شعر, عکس
نوشته شده توسط محسن عاصی در دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ ساعت 22:39 | لینک ثابت |

از سوئیس تا عسلویه

 

سوئیس

سوسیسی بود که یک «س» نداشت

اما به صلح فکر می کرد

 

از آلپ

سراغ گاوهای چاقی را بگیر

که غذای حاضری را نمی فهمند و فقط «ما... ما...» می کنند

«ما» همیشه بی طرف است

«ما» ساعت های زیبایی می سازد

«ما» هتل های گرانی دارد

«ما»

یک سوئیسی است.

 

من

سوسیس خوبی بودم

که ساعتی چینی داشت و به «س» وطنی اش افتخار می کرد.

اما گاوهای طویله ی مان

به جنگی فکر می کنند

که از عباس آقای قصاب شروع می شود.

 

سوئیس

عباس آقا ندارد

و قضای حاضری نمی خورد

ولی ما داریم و از «س» اش استفاده های زیادی می کنیم

تا

بی طرفی سوئیسی ها

به هم نخورد.

 

 

 شعری از من در فصلنامه ی ادبی مایا

 شعری از من در سایت شعرانه

 

 

از یک سفر ده روزه به عسلویه یک شعر سوغات آورده ام

بخوانیدش که همه چیز است و همه چیز خواهد بود:

 

 

عرق نشسته از این شرجی و جهنم ها

میان درد نشستی، سراب ها مُسری است

که از لبان تو این گاز شعله می کشد و

میان کارگران اعتصاب ها مُسری است

 

به مغز پر شده از جیب و دست خالی مان

به شعر خالی از آن حرف های خوش بینت

به بُرقعی از غصه رسیده دنیایم

به صادرات من از چشم های غمگینت

 

نشسته ام به رگ و لوله های داغ از تو

اگرچه قطع شدن بین راه ممکن بود

میان دوری و دیوانگیم فهمیدم

که اکتشاف تو از عمق چاه ممکن بود

 

صدای کارگران رو به اوج می رفت و

امیدهای کسی سمت راه های بعید

که شور قصه ی شیرین ما در آمد و بعد

دو پای بغض شکست و عرق به گریه رسید

 

به چادری عربی، زندگی سیاهت کرد

که قلب و صورتم از داغی جهانت سوخت

که گریه ی تو و زن های خسته از همه چیز

غرور کارگران را به حرف و وعده فروخت

 

یواش تشنگی ام نشت کرد سمت لبت

که بوسه در وسط غصه منتشر بشود

که رد دلتنگی به جرقه ای برسد

که من از این همه دوریت منفجر بشود

 

دوباره تکه ی گیجم به خانه ات برسد

که جیب خالی من جای دست ها باشد

دوباره از شرمت سفره هم عرق بکند

که عشقت از سر غم مثل مست ها باشد

 

جهان به دایره ای بودنش تظاهر کرد

دو چشم بسته، تو را دست شیر ِ باز سپرد

که یک اتاق از این خواب سرد پر می شد

و شعر، آخر ِ خود را به دست گاز سپرد


 

 


برچسب‌ها: محسن عاصی, سوئیس, عسلویه, شعر
نوشته شده توسط محسن عاصی در سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۱ ساعت 0:45 | لینک ثابت |

منوی اصلی

صفحه نخست
آرشيو وبلاگ
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
عناوین مطالب وبلاگ

درباره ی وبلاگ


ادبیات
از جنس محسن عاصی
.
کتاب منتشر شده: «خون به پا خواهد شد!» نشرنیماژ

کانال تلگرام:
https://telegram.me/mohsenasi1

.

آثار من در سایت ها

کانال تلگرام محسن عاصی
مصاحبه‌ی من با رادیو صدای آشنا
یک چهارپاره در فصلنامه ی ادبی مایا
شعر محاوره در سایت شهرگان
یک چهارپاره در سایت شعرانه
شعری در فصلنامه ی ادبی مایا
دو شعر در سایت آوانگاردها
شعری در سایت شعرانه
شعری در نشریه ی ادبی مایا
مصاحبه ای با رادیو زمانه
ترانه ای در عقربه
شعری در طغیان
شعری در کندو
شعری در طغیان
فمینیسم علیه فمینیسم
نگاهی به کتاب کوکی
شعری در سایت غزل پست مدرن
جوگندمی ها می ترسند !
شترمرغ های آسمان !
شعری در عروض
وضعیت معلم در ادبیات فارسی
آرشيو پيوندهای روزانه

آرشیو مطالب

موضوعات وبلاگ

پیوند ها

امکانات

آمار بازدیدکنندگان :
Powered by BLOGFA

کپی برداری با ذکر نام منبع بلامانع می باشد.حقوق کلیه ی مطالب مندرج در این وبلاگ محفوظ می باشد.