مدام می کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم.چیزی توضیح ناپذیر را توضیح بدهم.از چیزی بگویم که در استخوان ها دارم،چیزی که فقط در استخوان ها تجربه پذیر است.چه بسا این چیز در اصل همان ترسی ست که گاهی درباره اش گفت و گو شد.ولی ترسی تسری یافته به همه چیز.ترس از بزگترین و کوچکترین،ترس،ترسی شدید از به زبان آوردن یک حرف.البته شاید این ترس فقط ترس نیست،شاید چیزی ست فراتر از هر چه که موجب ترس می شود.
کافکا
+آهای کریس دی بورگ،تاریخ تو که خوندی!
سلامی چو بوی خوش آشنایی
با یک مثنوی بروزم خوش حال میشم نظرتون رو بدونم
به همه ی آنچه باید فکر کنم
فکر میکنم
و بجای همه ی آنهایی که فکر نمیکنند
می ترسم
و این ترس لعنتی هرگز مرا رها نمیکند ..........
من تازگی ها زیاد میترسم.
این ترس ها رو به شدت دوست دارم.
از ترس درون استخونا بگو کافکا
به کارم اید شب و روز