خلاصه داستانی دارد؛هر جایِ تنِ تو.
ح.ر
به یادِ باد
وقتی؛
طرهّ هایِ سیاهِ تو را
می رقصاند.
مَرد؛
نشسته بود گوشه یِ کافه ای که مشتری دائمی نداشت.
ترکیبِ با هم نشستنِ مشتری هایش،
دیر یا زود-مُدام-عوض میشد.
او آنجا تنها نشسته بود.
آنجا؛"کافه زندگی"بود.
+
منتظرِ زمستانم؛
که شالِ مرا
رویِ
دوشِ تو،بیاویزد
اینجا
رویِ بلندترین بامِ ده
نشسته ام
و به مرگ
فکر میکنم.