مَرد؛
نشسته بود گوشه یِ کافه ای که مشتری دائمی نداشت.
ترکیبِ با هم نشستنِ مشتری هایش،
دیر یا زود-مُدام-عوض میشد.
او آنجا تنها نشسته بود.
آنجا؛"کافه زندگی"بود.
+
خوب ازت پذیرایی نمیشه مرد بزن بیرون تا دیر نشده
امیدی نیست؟
که این طور...
با جدّیت!بله.
مهم اینه که چقدر خرج کردی و چی خوردی و تلخ و شیرینش چی بوده. وگرنه این کافه کافه نمیشه
نکنه میخوای بگی؛کافه بی تو کافه نیست!
شبیه هیچ کافه ای نیست این کافه
درست می فرمایید.
کاش ما را نیز گذری بود زین کافه ی متروک!!کافی هایش گویا همه تلخ باشد...تلخ تر حتی!!
گذر گذر گذر کنم!
عجب کافه ی بی در و پیکری میشه...
شده...
همه مهمان این کافه ایم، بی آنکه خود بخواهیمشما الان چی میل دارین؟
کمی آسودگی!
مرد، گوشهی کافه، تنهازن، گوشهای دیگر، تنها...آخه به اینم میگن زندگی؟!!
کلا به تخمم داداش!
یه فنجان عشق لطفا.....عشق را چگونه می شود نوشتدر گذر این لحظات پرشتاب شبانهکه به غفلت آن سوال بی جواب گذشتدیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده استوگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواندمن تو رااو راکسی را دوست میدارماپم
شعر زیبایی بود.
ترکیب خوبیه . . . کافه . . . مرد . . . تنهایی . . .
توام که عاشقِ این ترکیبایی.
مخالفم !!
میتونی مخالف باشی؛
کافهزندگی بودیا کافه ی زندگی بود؟؟؟؟فرق داره ها
میدونم آنی.
زندگی بی هارمونی...ترکیب های عوضی...چه فرقی می کنه؟
شاید فرقی داشته باشد.
زندگــــــــی...توصیفت با تمام اندوهی که بر دل نهاد اما... تلختر از قبول نکردن حقیقت که زندگی جز این نیست, نبود...
زندگی چیزی نیست؛نبود.
دوست نداشتم توی این کافه سر یک میز تنها بشینم من همیشه اون میز کنجیه که چند تا دوست آروم نشستن و از دیدن همدیگه لذت میبرن رو انتخاب میکنم
همیشه اون میز کنجِ دیوار؛
من همیشه دوست داشتم پشت اون میز کنار پنجره بشینم تنها ...
یکی رو میشناسم؛هیمشه پشت شیشه میشینه.
تعطیلی هم نداره این کافه ی لاکردار.
امان از دستش!
مثل کافه ی پارک هنرمندان بود گمانم....
هنوز مِتر نکردمیش!
زندگی از آن کافه هم غریب تر است.
تمام تلاشم را کردم؛نَشُد!
منم اینجام حسین.دو تا قهوهی تلخ سفارش بده تا یه خورده تلخیامونو فراموش کنیم.
چقدر هوس کردم احمد.
دهنم سرویس شد با اینکامنت دونیت
چرا خُب!توضیح بدم؛
فرصتی می خواهم کوتاه...قبل از مرگبرای دل کندن از زندگی...با اینکه هما ازش بیزارن چرا همه ۴چنگولی چسبیدیم به این کافه ی نکبت؟؟!
این مرد باید این بیت فرخی رو بخونه:زندگی کردن من مردن تدریجی بود/آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
چقد شبیه شعرای رسول یونان بود
خوب ازت پذیرایی نمیشه مرد بزن بیرون تا دیر نشده
امیدی نیست؟
که این طور...
با جدّیت!بله.
مهم اینه که چقدر خرج کردی و چی خوردی و تلخ و شیرینش چی بوده. وگرنه این کافه کافه نمیشه
نکنه میخوای بگی؛کافه بی تو کافه نیست!
شبیه هیچ کافه ای نیست این کافه
درست می فرمایید.
کاش ما را نیز گذری بود زین کافه ی متروک!!
کافی هایش گویا همه تلخ باشد...
تلخ تر حتی!!
گذر گذر گذر کنم!
عجب کافه ی بی در و پیکری میشه...
شده...
همه مهمان این کافه ایم، بی آنکه خود بخواهیم
شما الان چی میل دارین؟
کمی آسودگی!
مرد، گوشهی کافه، تنها
زن، گوشهای دیگر، تنها
...
آخه به اینم میگن زندگی؟!!
کلا به تخمم داداش!
یه فنجان عشق لطفا.....
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست میدارم
اپم
شعر زیبایی بود.
ترکیب خوبیه . . . کافه . . . مرد . . . تنهایی . . .
توام که عاشقِ این ترکیبایی.
مخالفم !!
میتونی مخالف باشی؛
کافه
زندگی بود
یا کافه ی زندگی بود؟؟؟؟
فرق داره ها
میدونم آنی.
زندگی بی هارمونی...ترکیب های عوضی...چه فرقی می کنه؟
شاید فرقی داشته باشد.
زندگــــــــی...
توصیفت با تمام اندوهی که بر دل نهاد اما... تلختر از قبول نکردن حقیقت که زندگی جز این نیست, نبود...
زندگی چیزی نیست؛نبود.
دوست نداشتم توی این کافه سر یک میز تنها بشینم من همیشه اون میز کنجیه که چند تا دوست آروم نشستن و از دیدن همدیگه لذت میبرن رو انتخاب میکنم
همیشه اون میز کنجِ دیوار؛
من همیشه دوست داشتم پشت اون میز کنار پنجره بشینم تنها ...
یکی رو میشناسم؛هیمشه پشت شیشه میشینه.
تعطیلی هم نداره این کافه ی لاکردار.
امان از دستش!
مثل کافه ی پارک هنرمندان بود گمانم....
هنوز مِتر نکردمیش!
زندگی از آن کافه هم غریب تر است.
تمام تلاشم را کردم؛نَشُد!
منم اینجام حسین.
دو تا قهوهی تلخ سفارش بده تا یه خورده تلخیامونو فراموش کنیم.
چقدر هوس کردم احمد.
دهنم سرویس شد با اینکامنت دونیت
چرا خُب!
توضیح بدم؛
فرصتی می خواهم کوتاه...
قبل از مرگ
برای دل کندن از زندگی...
با اینکه هما ازش بیزارن چرا همه ۴چنگولی چسبیدیم به این کافه ی نکبت؟؟!
این مرد باید این بیت فرخی رو بخونه:
زندگی کردن من مردن تدریجی بود/آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
چقد شبیه شعرای رسول یونان بود