زمان میان ِ تاریکی ِ آن شب نمی گذشت
پاسبان داشت
توی ِ شب قدم می زد
گل ها،خودشان را جمع و جور کرده بودند،
خوده شان را به مردن زده بودند،
صدای ِ افتادن ِ سفیدی ِ آگاهی
با تیترهای ِ ممنوع
از میان و روی ِ در های ِ به هر سو بسته
هی حواس ِ مرد ِ مذکور را پرت می کرد.
هی حواسش را می کشت...
آگاهی ِ سفید با تیترهای ممنوع.
مرسی حسین..مرسی.
پسرعمویم
۸سال
آزاده بود
و
نگفتند
جوانی اش
را
کجا
اسیر
کردند
به من سر بزنید
سپاس
مرد مذکور..
عصیان
این میوه ی درخت ممنوعه ...
چیزی که زندگی بی آن محال است...
عصیان بایدش مرد مذکور را ...
حسین !
مرد ِ مذکور را
از حواس ِ بلندی
پرت کرده بودند ..
،
دست های ِ شب !