ساعت 6 صُبح،هوا گرگ و میش،تهران دو نفر!
ما هم دونفر بودیم،اما ماشین حرکت نکرد،باز هم تهران دو نفر،یا راننده مشکل داشت،یا ما دونفر،دو نفر نبودیم.
ساعت 8 صُبح،
"ای که بی تو خودم و تک و تنها میبینم...."
میدان ِ آزادی و من که از چُرت بیدار میشم.
سیگار،فندک،زنگ ِ تلفُن.نفر ِ سوم هم به جمع ما اضافه شُد.
ساعت 8.5 صُبح،مترو،مترو،مترو،
ساعت 10 صُبح،مصلی،نمایشگاه کتاب ِ خلوت،هوای ِ همچنان خُنک و سربازی که کیک و ساندیس میخورد.
دیگر زمان مهم نبود،فقط مکان مهم بود!راهروی ِ 19،20،21،22،23....غرفه ها هم همینطور پُشت هم نادیده گرفته میشدند و غرفه ی ِ 23/فصل ِ پنجم.حتی پلاک خانه را،ساراییسم،چسبی به نام ِ زخم،گپُ و گُقت با سید احمد حسینی و ما که منتظر ِ مهدی موسوی بودیم...
(الان باید برم،ادامه در پُست بعدی)
واقعا؟
چقدر دلمون تنگ شده برای خودش و نوشته هاش.
فکر کنم اشتباه گرفتم

با محمد موسویان!!
دیدیش حسین بالاخره؟
کی و؟!
عجب!!!
عجب یعنی چه؟!
کیک و ساندیس اش خوبتر است..چراکه امسال ما هر چه غرفه ها را بیشتر زیر پا می گذاشتیم بیشتر غمگین می شدیم از این نشرهای غالبا تهی...کتابهای معمولی با جلدهای گرانقیمت....ما دلمان نمایشگاه ده سال پیش را می خواهد که کتابها هنوز با جلدهای ساده عرضه می شدند... حتا امسال جلال هم براق شده بود...حیف
راوی جان تمام ِ نمایشگاه و زیر و رو کردم،به جز چند غرفه و چند کتاب بقیه اش با حرف ِ شما صدق می کُند.خواستم نگم این حرفارو...خواستم نگم که کتابای ِ خوب و باید غیر قانونی تهیه کرد،خواستم نگم که خسته شدم!
چه خوب .. جای ما خالی
خوب و بد بود!
بقیهشو بنویس تا بیام کامنت بذارم!!
خاک عالم بر سرم که تو از اونجا اومدی نمایشگاه کتاب اما من هنوز نرفتم!!
بقیه اش و بیخیال...
عزیزمی...
درود.
پر انرژی شدی حسین قمارباز
شکر
شکرا لله =))
واقعا اینطور به نظر میاد؟!
مهدی موسویو
:))
خوش گذشت؟؟؟
آره دیگه