MisspInk
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 ساعت 10:43 ق.ظ
رفته بود، از اون رفتنایی که دیگه برگشتی توش نیست، از اون رفتنایی که... نمی دونم شما بِهش چی میگین! آهان مُرده بود، آره شما بِهِش می گین مُرده! تو اون شلوغیا یه گوشه گیر آورده بود، دستِشُ دورِ زانوهاش حلقه کرده بودُ به او شلوغیا خیره شده بودُ داشت پیشِ خودش رفتنُ هضم می کرد، هِی از کنارش با گریه رد شدنُ گفتن تو رو خداعمه جان این طوری نشین، خوب نیست... اون موقع خودِشم نفهمید، الان که بزرگ شده فهمیده اون زانویی که اون موقع بغل کرده بود همین زانوی غم بودِ...
MisspInk
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ
بیا.....
.
.
قطعه...
آمد...
.
.
.
قطعه
دورباد..
؟!
دیوار هم به قاب عکست تکیه داده
وگرنه ؛
خانه زندگی ما
از پِی فرو ریخته نازنین ...
مرسی بخاطر ِ این شعر ِ زیبا
سلام حسین
سلام از بنده ست...
من که کلا زانویی برام نمونده ...
غم های ِ او را بغل کن.
چرا؟؟؟
حالا دیگه...
خیلی وقت است زانوی غم را بغل کرده ام
دیگر همبستر شده ایم
من و غم،فاصله ای نداریم از هم
کار خاک بر سری نمیدونی چیه؟
بیا تو وبم ادامه مطلب میفهمی.
بغل کنیم بغل کنیم
ببخشید،ولی همینه که هست...
:)
کامنت که دیگه یارانه ای نیس ، هس ؟
خب کی بهتر از رفقای وبلاگی
هرچی میخونمش سیر نمیشم ، میفمی ؟
شما اصلا هر چی کامنت داری بیار اینجا...
چی شد پس اون جریان !
برقرار ِ
به نظرم هرکی تنها باید زانوی غمش رو بغل کنه...
دوره همی که نیس...
چیکار میکنی قمار باز کوچک ؟
کامنت جواب میدم؛کجایی تو؟!
همدیگر را بغل کنید زانوها غم را فراموش میکنند
به جای زانوی غم خودش را بغل کن
لایک/پسندیدم/اصن هرچی که مترادف ایناس
بنده نوازی می فرمایید
آغوشی که این همه جا داره، حیفه اگه با غم پر بشه ، حیف هست اما خب .. گاهی چارۀ دیگه ای نیست ..
-
تصدق خودم ;)
تصدق ِ من اصلا حالا که اینجوری شد؛
بازم چه با حال
خوب بود...
دوسش داشتم...
مرسی ریحانه
کامنت قبلی من بودما!!!!!
رفته بود، از اون رفتنایی که دیگه برگشتی توش نیست، از اون رفتنایی که... نمی دونم شما بِهش چی میگین! آهان مُرده بود، آره شما بِهِش می گین مُرده!
تو اون شلوغیا یه گوشه گیر آورده بود، دستِشُ دورِ زانوهاش حلقه کرده بودُ به او شلوغیا خیره شده بودُ داشت پیشِ خودش رفتنُ هضم می کرد، هِی از کنارش با گریه رد شدنُ گفتن تو رو خداعمه جان این طوری نشین، خوب نیست...
اون موقع خودِشم نفهمید، الان که بزرگ شده فهمیده اون زانویی که اون موقع بغل کرده بود همین زانوی غم بودِ...
بیا این پُستُ بکنیم شعارِ سالِ ۹۰!
بیان به هم تکیه بدن نمیریزن
دوس ندارم . نیمیخوام !
وا!!!
والا!!!
حسین حالا که پا می کوبی بخواه همه چیز درست بشهنه فقط...
ما عجیب غم زدگانی هستیم
so like
غم های ما زانو ندارن، پایی ندارن، فلج ! واسه همینه که از جاشون تکون نمی خورن .
اینجوری با هم زانوی غم بغل میکنن...با تنها گذاشتن
من تنها گذاشتم؛
خوشم اومد ازش
مرسی از همه زیبایی های ِ نگارشَ ت...رفیق
مرسی آقای ِ صالحی،از حضورتون.
منم نذاشتم....