امشب،از عمق بی کران آسمان-باران،چون حیوانی درنده-می درد.
من خسته و نالان از این همه درد.به امید دیدن تصویری از تو به پنجره ی اتاقم خیره مانده ام.
مهتاب می تابد،باد می وزد و جغد همسایه چه هولناک آواز می خواند،پالتویم را می پوشم،چترم را بر میدارم.به خیابان می روم.
خیابان سر مست از هم آغوشی باران-مغرورانه به خود می بالد و عطر دلنواز آمیزش آن ها،چون خاطره ای خوش روحم را می آلاید.
سکوتی دهش تمام خیابان های شهر را فراگرفته است.تمام پنجره ها ی شهر به روی شب بسته است.اما روح من،چون اسبی افسار گسیخته.در کوچه پس کوچه های دل این شهر،به دنبال نشانه ای از تو برای بوسیدن آن است.
امشب حال من طور دیگری ست!
باز یادت،حفره های قلبم را به هیاهو واداشته و درونم آشفته از آن است.و من بی هیچ،به تماشای آن نشسته ام.امشب تو را با تمام ذرات وجودم خواهانم،هستی من-غم نبودنت تا عمق استخوان های مغزم رخنه کرده است و ذره ذره اجزای تنم تو را فریاد می زنند.
و دستان سردم!دستان سردم،به انتظار لمس دستان آفتابی توست.چشمانم بر روی هم نهادم،تا
بشود از این شب عبور کرد.غباری از اشک در برابر دیدگانم،چون حصاری پولادین راه خواب آلودگی ام را بسته است.تا پلک بر هم می گذارم فریادشان بلند می شود و بیدار می شوم.امشب می گریم برای شقایق های حیاط خانه مان که از رفتنت شوکه شدند.خشکیدند....
و پرنده هایی که دیگر به دیدنمان نیامدند.
و من امشب،چترم را بستم.
لخت و عور به جنگ باران رفتم.
تا شاید باران،آشفتگی ام را بشوید و ببرد...
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد
پریا
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل
مرکب صرصر تک من
آهوی آهن رگ من.../
پریا تشنه تونه!پریا،گشنه تونه؟
چیه اون های های تون!گریه تون،وای وای تون...
های می کشن
هوی می کشن
شهر جای ما شد
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره .../
من تسلیم!کلا واژه ی شهر مال تو...
داغ دلم تازه کردی پسر...
غلط کردم...
حوصله ندارم برای ادمی که رفته غم بکشم . اگه موندنی بود میموند . بهتر که رفت بهتر که میرن .
چه باطن خشنی داری شوما!
"روح من،چون اسبی افسار گسیخته.در کوچه پس کوچه های دل این شهر،به دنبال نشانه ای از تو برای بوسیدن آن است."
این خیلی خوب بود حسین!
ی لایک از اون گنده هاش ب پستت
مرسی سحر...
تمام سهم من از تو رسیدن به نهایت درد بود...
و بعد،حس بد بی حسی از همین نهایت درد.
باران ببارد یا نبارد.
نیا باران زمین جای قشنگی نیست...
باران می بارد!چه دعا باشد چه نباشد...
چترت را که بستی فقط خودت را به باران بسپار
غمها
غمها
غمها
شست،برد...تازه ام کرد.
و شاید باران اشفتگی ام را بشوید و ببرد ......
.........
چه قد به این جمله احتیاج داشتم
مرسی حسین
حسین جان در شب بارانی مهتاب؟!!!!!
مرسی نوشته قشنگی بود
لذت میبرم از این تناقضات...!
به رفتن ها و خشکیدن ها و ندیدن ها و شب های بارانی عادت کردم بس که خواندمشان .
دگر هیچ نگرانی ندارم
صبحانه تو بخور نظرت در مورد این عبارات عوض میشه!
بارون میاد به همراه رعد و برق- می گن رعد و برق صدای دست زدن و پایکوبی شیطونه- خوب گوش کن- تو هم صداشو می شنوی...
اون شب نه رعد بود،نه برق.
انگار باران هم نمیتواند غم من را بشوید و ببرد
.
.
.
کمی صابون بزن،به شان!
از آنجاییکه دهاتی تشریف دارم و اینا رو تو مدرسه دهاتمون به ما یاد ندادن نظری نمی تونم بدم ولی زیر بارون لخت و عور زیاد رفتم و خرکیف شدم بلا نسبت شما حسین جان
خب حال میده رفیق!
الان شدم شما؟؟؟؟
حالا باس بیای اینجا بگی!
شاید دیگر کاری از دست باران هم بر نیاید
این فقط،یک شاید است!
آقا چتر نبسته برو جنگ / چتر رو ببندی / می بندنت پسر
کی میبنده،چرا میبنده!؟آقا دهه فجر مبارک!
بزن باران بزن خیسم ک آبن کن...
آشنا می نویسی پسر....حال منم گرفتی ولی حال دادی....
حسین ایمیلت رو واسم بذار.
ایمیل!
سلام حسین عزیز خوبی؟

بارونو دوست داشتم با یه هوای افتابی/
اما دیگه افتاب برام مهم نیست
بارون باشه هر جوری که بود...
چقدر با خوندن پست قبل و نظراتش دلم خواست که اونجا بودم ولی نشد که نشد...
دفعه ی بعد،جای ما با شما عوض!
من حسودیم شد کاش این نوشته رو من نوشته بودم...
چه قشنگ نوشتی تقی ..
رفیق قرار نبود این اسم و لو بدیا!
این نیز بگذرد رفیق...
گذشت،کجای کاری!
آقا مبارک
چی مبارک دقیقا؟!
باران غم ها را شست و برد اما جای زخم هایم را تازه تر کرد ،
زخم هایم را با چه بشورم .....
با لایه ای از خود آلزایمری مزمن!
و من میمانم به حرمت تمام روزهایی که خاطره شد !
میدونی الان نه لالم نه کلماتم لال شدند خودم مبهوت شدم ./
توی مات مبهوت!به حرمت روزهایی که خاطره شدند...
درد تو چیز دیگری است....
چیست!هر که گفت صد دیناری جایزه دارد.
چقد تو شکاکی بچه ؟؟ مگه زن گرفتی ؟
خو همون فجری که تو بهمان تبریک دادی / مبارک / خیالت راحت شد
دهن من و سرویس کردی تو.
با الناز خیلی موافقم حسین جان... این یعنی در لحظه زندگی کردن یعنی اهل حال بودن.. نه گذشته و نه آینده.
البته میدانم که بعضی وقتها خیلی است که در صندوقخانهی خاطرات را برای همیشه ببندی.
باور کردم که شاعر خوبی هستی حسین.
من ظاهرمم خشنه کجاشو دیدی بچه ؟