قمار باز

آزادی بی بها نیست

قمار باز

آزادی بی بها نیست

زمان میان ِ تاریکی ِ آن شب نمی گذشت

پاسبان داشت

توی ِ شب قدم می زد

گل ها،خودشان را جمع و جور کرده بودند،

خوده شان را به مردن زده بودند،

صدای ِ افتادن ِ سفیدی ِ آگاهی

با تیترهای ِ ممنوع

از میان و روی ِ در های ِ به هر سو بسته

هی حواس ِ مرد ِ مذکور را پرت می کرد.

هوا ابری،زمین غمگین،زمین سرد

خدایا لطفا!از این جنگ برگرد

به تمام باجه های شهر زنگ زدم

هیچ جا

نبودی

روشن گری

میگن نیستم

هستم

هستم

هستم


خوبه؟!



باورم کن که بعد مردن هم  

حس خوبی به خودکشی دارم