چشم های ِ تو،
همیشه چای را از دهان می انداخت؛
...و مرا از زندگی
همیشه ی همیشه ی همیشه!...
چشمانت کارناوال اتش بازیستیک روز در هر سالبرای تماشایش می رومو باقی روز هایم را وقف خاموش کردن اتشی میکنم که زیر پوستم شعله می کشدنزار قبانی
چشمهایش لب سوز تر و لب دوز تر استبه رسم رفاقت و مهرحضرت دیفار
آخ که من چه دل تنگ اینجا بودمو بهترم حالا که می خوانمهرچند دلگیر شومکه دوستش می دارم
مرسی سمیرا،که هستی هنوز؛
و لب هایتقند را
چه حیف!!
به تو که فکر می کنمچای میپرد تو گلومگویا کمر به قتل ما بسته ای!
چای از دهان افتاده ی چشم های تو را خوش است/.
آره...
من دلم چای از دهان افتاده می خواهد!
:)
این شعر آنلاین شنیده شده :)
پاک بازی حسین ، همین را دوست دارم...
فدای ِ تو رفیق؛
اخ که چقدر...بهت گفتم...نگاه نکن...رفیق..دمت گرم...
چشمان تو دنیا را از چشمانم انداخت!چای از دهان افتاده که چیزی نیست!
تیکه ی ِ اولش بس بود؛
داری بزرگ میشی حسین...بپا...
چی بگم به تو؟!!
17 ماه گذشته از موقعی که اومدم تو بلاگت و تو هنوزم عاشقی ..
هنوز و همیشه
مجبور نیستی به چشماش نگه کنی... شما به چای خوردنت ادامه بده
ببین من تازه اومدم میشه یکم توضیح بدید...دوست خوبم ضعیفه جان
هیچ خبری نیست این جا؛
بد جنس
شما ی ِ لینک یا آی دی بذار!
جون به جونت کنن قمار بازی و حسین رهای خودمونی لاکرداردلم هوس کرد بت بگم بی شرف ...آخی ...به رسم رفاقت و مهرحضرت دیفار
همیشه آن قدر وقت نبودتا شاید یک بار هم که شده چای داغ بنوشم
!
چای با تو از همان اول هم خوردن نداشت !
فقط فنجانش،برای ِ بازی کردن روی ِ میز بود؛
اینو نمی خونم اینو می بینم
با عینک لطفن!
عااااااااااالی
مرسی پوریا جان؛
باز هم همان حواس پرتی همیشگی همیشگی ات!اینو دوست داشتم خیلی.
و ما ممنونیم از شما؛
ای بابا ...
اینو از بین پستای این صفحه از همه بیشتر دوست دارم
...و مرا از زندگی
همیشه ی همیشه ی همیشه!
.
.
.
چشمانت کارناوال اتش بازیست
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روز هایم را
وقف خاموش کردن اتشی میکنم
که زیر پوستم شعله می کشد
نزار قبانی
چشمهایش لب سوز تر و لب دوز تر است
به رسم رفاقت و مهر
حضرت دیفار
آخ که من چه دل تنگ اینجا بودم
و بهترم حالا که می خوانم
هرچند دلگیر شوم
که دوستش می دارم
مرسی سمیرا،که هستی هنوز؛
و لب هایت
قند را
چه حیف!!
به تو که فکر می کنم
چای میپرد تو گلوم
گویا کمر به قتل ما بسته ای!
چای از دهان افتاده ی چشم های تو را خوش است/.
آره...
من دلم چای از دهان افتاده می خواهد!
:)
این شعر آنلاین شنیده شده :)
:)
پاک بازی حسین ، همین را دوست دارم...
فدای ِ تو رفیق؛
اخ که چقدر...
بهت گفتم...
نگاه نکن...
رفیق..
دمت گرم...
چشمان تو
دنیا را از چشمانم انداخت!
چای از دهان افتاده که چیزی نیست!
تیکه ی ِ اولش بس بود؛
داری بزرگ میشی حسین...
بپا...
چی بگم به تو؟!!
17 ماه گذشته از موقعی که اومدم تو بلاگت و تو هنوزم عاشقی ..
هنوز و همیشه
مجبور نیستی به چشماش نگه کنی... شما به چای خوردنت ادامه بده
ببین من تازه اومدم میشه یکم توضیح بدید...دوست خوبم ضعیفه جان
هیچ خبری نیست این جا؛
بد جنس
شما ی ِ لینک یا آی دی بذار!
جون به جونت کنن قمار بازی و حسین رهای خودمونی لاکردار
دلم هوس کرد بت بگم بی شرف ...
آخی ...
به رسم رفاقت و مهر
حضرت دیفار
همیشه آن قدر وقت نبود
تا شاید یک بار هم که شده چای داغ بنوشم
!
چای با تو از همان اول هم خوردن نداشت !
فقط فنجانش،برای ِ بازی کردن روی ِ میز بود؛
اینو نمی خونم اینو می بینم
با عینک لطفن!
عااااااااااالی
مرسی پوریا جان؛
باز هم همان حواس پرتی همیشگی همیشگی ات!
اینو دوست داشتم خیلی.
و ما ممنونیم از شما؛
ای بابا ...
اینو از بین پستای این صفحه از همه بیشتر دوست دارم